ابراهيم بن بلطون از پدرش روايت مى كند كه او گفت: من حاجب متوكل بودم. براى او پنجاه غلام از خزر به عنوان هديه آورده بودند. به من دستور داده بود كه آنها را تربيت كنم و به ايشان خوبى نمايم تا هنگامى كه به آنها نياز داريم. يك سال گذشت، روزى من در خدمت متوكل ايستاده بودم كه امام على النقى عليه السلام به آنجا آمد و بر جاى خود نشست. متوكل به من گفت: تا آن غلامان را به مجلس بياورم، من نيز به دستور عمل كردم.
هنگامى كه چشم غلامان بر آن حضرت افتاد، همه به يكباره به سجده افتادند. چون متوكل اين حالت را ديد، ناراحت شده و به خود مى پيچيد. از مجلس برخاست و با عصبانيت پاى بر زمين مى كشيد و به پشت پرده رفت. امام على النقى عليه السلام چون اين حالت را مشاهده نمود، برخاست و از مجلس بيرون رفت.
هنگامى كه متوكل فهميد كه امام از مجلس بيرون رفت به آن جا باز گشت و گفت: ويلك يابن بلطون، واى بر تو اى ابن بلطون، اين چه حركتى بود كه از غلامان سر زد؟ گفتم: به خدا قسم كه نمى دانم. متوكل گفت: از آنها بپرس. چون پرسيدم، گفتند: اين مردى است كه سالى يك بار نزد ما مى آيد و دين حق را بر ما عرضه مى كند و ده روز نزد ما مى ماند و بعد از آن مراجعت مى فرمايد. او وصى پيامبر مسلمانان است.
چون متوكل اين سخنان را شنيد، دستور داد تا گردن همه غلامان را بزنند. بلطون گفت: وقت نماز خفتن نزد امام عليه السلام رفتم. خادمى جلوى در بود، گفت: داخل شو. هنگامى كه داخل شدم، حضرت فرمود: اى بلطون، با غلامان چه كردند؟ گفتم: يابن رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) همه را به قتل رسانيدند. فرمود: اى بلطون! هه را كشتند؟ گفتم: آرى يابن رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم). حضرت فرمود: مى خواهى ايشان را ببينى؟ گفتم: بلى يابن رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم)، پس با دست مبارك به من اشاره كرد كه به پشت اين پرده برو، چون پرده را كنار زدم، همه آن غلامان را ديدم كه نشسته اند و جلوى آنها انواع ميوه ها چيده اند و آنها در حال خوردن ميوده هستند.
حضرت امام هادى عليه السلام فرمود: هر كس از مكر خدا و مؤ اخذه دردناكش، بى پروا زندگى كند، اسير تكبر و خودپسندى مى شود و همان تكبر باعث مى شود تا قضاى الهى به او برسد.
-----------------------
حبیب الله اکبرپور
قتل پنجاه غلام به دستور متوكل و زنده شدن آنها به معجزه حضرت
- بازدید: 1807