روايت شده است كه منتصر، پسر متوكل بعد از مرگ پدر بر تخت نشست. جمعى از دشمنان سيد المرسلين عليه و آله افضل الصلوات به او گفتند كه آباء تو از روى توهم اين كه مبادا خلافت و امامت از آل عباس به خاندان آل على منتقل شود، هميشه به ايشان اهانت كرده و آنها را خوار مى نمودند و پنهان و آشكار ايشان را مى كشتند و مى رنجانيدند.
منتصر بعد از شنيدن اين سخنان گفت مصلحت در اين است كه من سپاه خود را جمع كنم و به امام على النقى عليه السلام نشان دهم تا بترسد و گوشه اى بيشيند و خيال خلافت را از سر بيرون كند. پس همه سپاه خود را در بيرون شهر بغداد جمع كرد كه حدود يكصد و نود هزار نفر بودند.
بعد از آن حضرت امام على النقى عليه السلام را طلب نمود، پس سپاه خود را فوج فوج مى آورد و از جلوى حضرت مى گذراند. آن روز تا شب اين كار به طول انجاميد تا لشگر همگى عبور كردند. حضرت فرمود: اى خليفه! سپاه تو را ديديم و پسنديديم. اى خليفه! اكنون تو نيز سپاه ما را ببين.
منتصر گفت: سپاه تو كجا است؟ حضرت فرمود: به بالاى سرت نگاه كن تا قدرت حقتعالى را مشاهده كنى. هنگامى كه منتصر به بالاى سر خود نگاه كرد، از مشرق تا مغرب را پر از لشگر ديد كه همه سواره با شمشيرهاى كشيده، منتظر يك اشاره آن حضرت بودند. چون منتصر آن جماعت را ديد، لرزه بر اندامش افتاد و خيلى ترسيد.
سپس به آن حضرت بى اندازه احترام گذاشت و تواضع نمود و بسيار معذرت خواست. حضرت فرمود: اى خليفه! ما به آب قناعت دست از دنيا شسته ايم و به كنج توكل و رضا تسليم در اطاعت حق نشسته ايم. خاطرت از جانب ما آسوده باشد و به قول منافقين و معاندين عمل نكن.
حضرت امام هادى عليه السلام فرمود: نكوهش كليد سخنان نامطبوع است و در عين حال از كينه در دل گرفتن بهتر است.
-----------------------
حبیب الله اکبرپور
وحشت منتصر از معجزه حضرت و قدرت حقتعالى
- بازدید: 2332