و مگر اهل حق را از رويارويى با دشمن باكى است؟! مگر مى توان دل بسته حقيقت بود و بر شاخسار بلندش آويخت و به دامان استوارش چنگ زد، ولى در خطرها و مهلكه ها پاى سست نمود؟!
اهل حق را چه نسبت با ترس و هزيمت؛ كه هرجا مجال بحث و جدال بود، استوار و باصلابت، زبان به حق گويى و دفاع از ايمان خويش مى گشايند و آنگاه كه دشمن كينه توز لجوجانه بر باطل خويش پاى مى فشرد، به امر خداوند، مردانه او را به «مباهله» و خداى را به داورى مى خوانند تا هيمنه پوشالى باورهاى اهل باطل، به چشم بر هم زدنى نابود شود... .
چهره هاى آسمانى
چيزى از طلوع خورشيد نگذشته بود و هنوز خورشيد سوزان جزيرةالعرب، گرماى خويش را بر خنكاى بامدادان مسلط نكرده بود؛ ولى همه اهل مدينه در بيرون شهر، نگران و اميدوار، انتظار واقعه اى تازه را مى كشيدند. آن سوتر، مسيحيان نجران نيز حاضر بودند؛ ولى نگرانى و دلهره در چهره هاشان موج مىزد، از ديروز كه پس از ساعتها بحثِ بزرگانشان با رسول خدا صلى الله عليه و آله و قانع نشدن آنها، ناچار به پيشنهاد مباهله حضرت تن دادند، تا امروز، خواب برچشمانشان حرام شده بود،... ناگهان مردى فرياد زد رسول خدا، رسول خدا صلى الله عليه و آله مى آيند. همه گردن كشيدند تا ببينند آن حضرت با چه هيئتى و به همراه چه كسانى به مباهله آمده. خبر به بزرگ مسيحيان، «ابوحارثه»، رسيد؛ او نيز عصا زنان خود را به جلوى جمعيت رساند و حيرتزده رسول خدا صلى الله عليه و آله را ديد؛ در حالى كه دست كودكى را در دست دارد و كودكى خردسال نيز در آغوش اوست؛ آرام و باوقار، همراه جوانى نورانى در كنار و زنى باوقار در پشت سر، پيش مى آيد... با شگفتى پرسيد: اينان كيستند؟ كسى پاسخ داد: آن جوان، پسر عم و داماد اوست و آن زن نيز فاطمه دختر او و عزيزترين مردم در نزد او؛ و آن دو كودك نيز فرزندان آنها هستند... ابوحارثه بى درنگ گفت: «چهره هايى را مى بينم كه اگر از خدا بخواهند كوه ها را از جاى بركَنَد چنين خواهد كرد ؛ بترسيد و با آنها مباهله نكنيد كه هلاك خواهيد شد و حتى يك نصرانى در زمين باقى نخواهد ماند...».
اشارات :: دی 1386، شماره 104
روح الله حبيبيان