شعر «يخچال آب سرد پر از يخ»

(زمان خواندن: 1 دقیقه)

يخچال آب سرد پر از يخ
لم داده بود کنج خيابان
ره می سپرد تشنه و خسته
شاعر قدم زنان و پريشان
*
شاعر ميان قحطی مضمون
گويا رسيده بود به بن بست
يخچال آب سرد به او داد
يک کاسه ی طلايی و يک دست
*
سر زد ميان آينه ی آب
يک صيد دست و پازده در خون
يک کشتی نشسته به صحرا
يک کشته ی فتاده به هامون
*
گل کرد يک تغزل خونين
مثل عطش ميان دو لب هاش
ان کاسه ی طلايی .... يک دست
شد آفتاب روشن شب هاش
*
ره می سپرد تشنه تر از پيش
شاعر ميان نم نم باران
يخچال آب سرد پر از يخ
لم داده بود کنج خيابان...
سعید بیابانکی