شعر «در عشق تو، حالي است که ...»

(زمان خواندن: 1 دقیقه)

در عشق تو، حالي است که فاني شدني نيست
وصفش نتوان گفت به کس، دم زدني نيست
اين حسن جهاني تو سرحد نشناسد
غير از دل عشاق برايت وطني نيست
پيوسته عنايات تو بر ماست مسلم
هر چند که الطاف تو، گاهي علني نيست
هرگز نشود سائل درگاه تو نوميد
چون کار تو، اي رحمت حق، دل شکني نيست
تو يوسف طاهائي و، در شرح غم تو
از گفتة «ما اوذي» بهتر سخني نيست
با خون تو ثبت است به ديوان عدالت
پابنده تر از شرع نبي مدني نيست
بر ريشه تو، گرچه بسي تيشه عدو زد
بر نخل حياتت، اثر از تيشه زني نيست
پيدا بود از منظره کرب و بلايت
دردانة زهرا و علي، گم شدني نيست
پوشيد لباس شرف از يمن تو انسان
اي کشتة عريان که تو را پيرهني نيست
خجلت زده، شد سرخ، عقيق از لب اکبر
زيرا چو لبش، هيچ عقيق يمني نيست
از قتل علي اصغر ششماهه عيان شد
جز قصد جنايت، هدف خصم دني نيست
گيرم که رقيه نبود دخت پيمبر
يک دختر غربت زده، سيلي زدني نيست
از صلح و قيام حسنين است که اسلام
خود ريشه کن از آنهمه پيمان شکني نيست
هرگز به حقيقت، نتوان گفت حسيني است
آنکس که (حسان) ز دل و جان، حسني نيست
حبیب چایچیان (حسان)