شعر «به خولی بگفت آن زن پارسا»

(زمان خواندن: 1 دقیقه)

عبدالعلی نگارنده
به خولی بگفت آن زن پارسا
که را باز از پا درآورده ای؟
که در این دل شب چو غارتگران
برایم زر و زیور آورده ای ؟
به همراهت امشب چه بوی خوشی ست
مگر بار مشک تر آورده ای ؟
چنان کوفتی در که پنداشتم
زمیدان جنگی سر آورده ای
چو دانست آورده سر، گفت آه
که مهمان بی پیکر آورده ای
چو بشناخت سر را بگفت ای عجب
سری با شکوه و فر آورده ای
درین کلبۀ تنگ و بی نور من
ز گردون مه انور آورده ای
بمیرم درین تیره شب از کجا
سر سبط پیغمبر آورده ای ؟
چه حقّی شده در میان پایمال
که تو رفته ای داور آورده ای ؟
ولی زانچه من آرزو داشتم
به یزدان قسم بهتر آورده ای
به گلزار جانان زدی دستبُرد
به کوفه گلی نوبر آورده ای
گل آتش است این که از کوه طور
تو با خاک و خاکستر آورده ای