باز لیلی زد به گیسو شانه را
سلسله جنبان شد این دیوانه را
سنگ بردارید ای فرزانگان
ای هجوم آرنده بر دیوانگان
از چه بر دیوانهتان،آهنگ نیست
او مهیا شد شما را سنگ نیست
عقل را با عشق تاب جنگ کو؟
اندر اینجا سنگ باید سنگ کو؟
باز دل افراشت از مستی علم
شد سپهدار علم،جفّ القلم(1)
گشته با شور حسینی نغمه گر
کسوت عباسیان کرده به بر
جانب اصحاب تازان با خروش
مشکی از آب حقیقت را به دوش
کرده از شط یقین آن مشک پر
مست و عطشان همچو آب آور شتر
چرخ ز استسقای(2) آبش در طپش
برده او بر چشم بانگ العطش
ای ز شط سوی محیط آورده آب
آب خود را ریختی،واپس شتاب
آب آری سوی بحر موج ریز
بیش از این آبت مریز(3) آبت بریز
-----------------------------------
(1): قلم خشک شده
(2): طلب آب کردن
(3): آبرویت را مریز
عمان سامانی
شعر «باز لیلی زد به گیسو شانه را»
- بازدید: 5877