حجت الاسلام و المسلمين آقاى حاج سيد ... از رفقاى مرحوم آية الله ((حاج آقا حسين خادمى قدس ا...)) و آية الله ((حاج سيد اسماعيل هاشمى)) اين جريان را در حضور ايشان شرح دادند از ايشان خواهش كردم مطالب را در ورقه اى مفصّل مرقوم فرمودند:
اين جانب سيد ... روحانى و امام جماعت محله .. همه سال در اياّم محرم و صفر براى تبليغ به خوزستان مى رفتم ، يك سال براى درك فضيلت زيارت اربعين به كربلا مشرف شدم ، زوّار زياد آمده بود.
منزل مناسبى پيدا نكردم با چند نفر از اهل علم و ورحانيون، مقابل صحن مطهر ((حضرت سيدالشهداء (ع) )) در سراى پاشا اطاقى اجاره كرديم، بعد از ظهرى از حرم مطهر به منزل مى آمديم جمعيت زيادى را در راه رو منزل مشاهده كرديم سؤال كرديم.
گفتند: جوانى ديوانه شده و ناآرامى مى كند مردم براى تماشاى او جمع شدند.
نزديك شديم ديديم زنى با يك حال عجيبى گريه مى كند از علت گريه اش پرسش كردم .
با سوز عجيبى جواب داد: من از اهل ((كازرون شيراز)) هستم و چند فرزند يتيم دارم ، و اين پسر پدر ندارد، مشكلات آنها بر دوش من است و اين ديوانه پسر بزرگ من است . بعد از تحصيلات و گرفتن ديپلم حالش بهم خورده و عقلش را از دست داده به دكترهاى ((شيراز و اصفهان و تهران )) مراجعه كرديم ، نتيجه نگرفتيم .
گفتند: او را به خارج كشور ببر، وضع مالى به من اجازه نمى دهد، ((تصميم گرفتم براى شفا خدمت امام حسين (ع ) و حضرت اباالفضل (ع ) برسم ))، شايد عنايتى بفرمايند.
عدّه مرا ملامت مى كردند، اعتنا نكردم و حركت كرديم ((بكربلا))، خوشبختانه متجاوز از بيست هزار نفر از اهل ((كازرون )) با ما همسفر شدند وقتى به ((كربلا)) رسيديم رفقاى كازرونى از ما جدا شدند، گفتند: ((ما تحمل كارهاى اين ديوانه را نداريم )).
بالاخره مجبور شدم در اين سرا منزل كوچكى اجاره كنم ، اكنون مشاهده مى كنيد فرزندم چه مى كند،
آن ديوانه فحاّشى مى كرد و ناسزا به مادر مى گفت و جمعيت زيادى از تماشاچيان مى خنديدند و مادر گريه مى كرد. من ناراحت شدم رو كردم به تماشاچيان و گفتم : ايستاده ايد مى خنديد و مسخره مى كنيد؟! برويد از او جلوگيرى كنيد. گفتند: كارى از ما ساخته نيست ، خودت برو نزديك و جلوگيرى كن ، رفتم جلو اسم او را صدا زدم .
گفتم : آقاى (ماندنى ) بيا ببينم چه مى گويى ؟! ديدم خرامان خرامان به طرف من آمد و يك مرتبه حمله كرد كه گلوى مرا بگيرد و مرا خفه كند. ((من با فضل خدا عجل كردم )) (البته اين سيّد بزرگوار، قد بلند و رشيدى دارد) و چند سيلى محكم به گوش او نواختم و نگذاشتم كارى انجام دهد. فورا نشست و دستهاى خود را روى صورتش گذاشت و به من چند مرتبه گفت (بقاكم ا...) گفتم : بلند شو فورا بلند شد.
كسى بنام حسين بود، صدا زدم ، گفتم : طناب بياور، طنابى حاضر كرد، با كمك رفقاء دستهاى او را بستيم و زير بغلش را 4گرفتيم ، رفتيم به طرف صحن ((حضرت اباعبداللّه الحسين (ع ))) وسط صحن كه رسيديم به حسين گفتم : فورى عجله كن جلو بيا، ديوانه نگاهى كرد و گفت : حسين توئى ؟ گفت : آرى ، باز گفت : حسين توئى و با لگد محكم به قلم پاى او زد، گفتم : چرا چنين كردى ، گفت : (بقاكم اللّه )، ديوانه را نزديك رواق برديم .
براى اذن دخول ايستاديم ديوانه چند مرتبه تعظيم كرد و گفت : (انااللّه و اناّاليه راجعون ) من گريه كردم ديوانه فرار كرد و رفت آخر صحن مطهر لب ايوانى نشست ، خودم را به او رساندم . گفتم : برخيز بيا، اطاعت كرد. او را نزديك حرم بردم .
نزديك حرم كه رسيدم از يكى از خدمه اجازه گرفتم كه او را به ضريح مقدس دخيل ببنديم، اجازه نداد گفت: حرم شلوغ است، فردا صبح وقتى زوّار به منزلهاى خود رفتند، به حرم ((حضرت اباالفضل (ع) )) ببريد. به منزل ديوانه برگشتيم و او را در اطاقى حبس كرديم.
روز بعد او را به حرم ((حضرت اباالفضل (ع ))) برديم و با مشكلاتى او را به ضريح دخيل بستيم . مادرش پيش او ماند، ما به منزل برگشتيم .
همان روز به ((نجف اشرف )) مشرف شديم و بيست پنج روز در آنجا مانديم . وقتى به ((كربلا)) مراجعت كرديم ، ((در بين راه بشارت دادند كه ديوانه حالش خوب شد و شفا يافت )). وارد همان كاروانسرا شديم ما در آن ديوانه گريه كنان آمد و گفت : ((الحمدللّه بچه ام شفا يافت )) و حالا هم حرم مشرف شده كه طولى نكشيد آن جوان ، با صورتى نورانى و لباسهاى پاكيزه و منظم آمد. دست مرا بوسيد و مصافحه كرد و با ادب كنار اطاق نشست .
حالش را پرسيدم ؟! گفت : من تشخيص نمى دادم كجا هستم ، فقط عدّاى از ارتشيها و درجه دارها در نظرم مى آمدند و به من دستورهائى مى دادند. اگر اطاعت مى كردم مرا اذيت نمى كردند و اگر فرمانشان را انجام نمى دادم ، با شلاق مرا مى زدند. وقتى شما جلوى من آمديد، دستور دادند گلوى او را بگير و خفه اش كن ، وقتى كه به گوش من زديد خواستم تلافى كنم ، ديدم قد و قامت شما به قدرى بلند شده كه من وحشت كردم و دستم به زانوى شما نمى رسيد، بدنم به لرزه افتاد و موقعيكه مرا صدا مى زديد از ترس مى گفتيم : (بقاكم الله ) و موقعيكه مرا به ضريح بستيد نمى فهميدم آنجا كجا است . در اين حال سيّدبزرگوار نورانى مقابل من نمايان شد.
فرمودند: ((برخيز بامر خدا خوب شدى . فورا عطسه كردم چشمم باز شد، متوّجه شدم اينجا حرم ((حضرت اباالفضل (ع ))) است و جمعّيت زيادى زيارت مى خوانند. ناگهان سر و صدا بلند شد مردم شروع كردند به صلوات فرستادن و غوغائى شد نزديك بود زير دست پا آسيب ببينم ، عده اى كمك كردند مرا از بين جمعيت نجات دادند، مسئولين حرم مرا در حجره اى بردند و سؤ الهائى از من و مادرم نمودند و جوابها را مى نوشتند و بحمداللّه آن افرادى كه مى آمدند و مرا اذيت مى كردند و مى گفتند: اين كار را بكن و .... ديگر نزديك من نشدند و حالت عادى پيدا كردم .(1)
خون است دلم براى عباس
عمرى است در اين غريب آباد
از ديده سرشك غم روان است
جاويدترين حماسه مهر
خورشيد كه چشمه حيات است
افتاده دو دست مهربانش
مانده است فرات تا قيامت
جانم به فداى غيرتش باد
ديروز تمام كربلا بود
باشد كه نماز عشق خوانيم
فردا نبود شفيع ما را
گفته است ((شقايق )) اين غزل را
---------------------------------------
1-همان، ص 448.
2-نماز شام غريبان، ص 93.
------------------------------
على مير خلف زاده