فصل دوم: گوشه اى از كرامت ها و شگفتى هاى امام هادى عليه السلام

(زمان خواندن: 30 - 59 دقیقه)

امامان معصوم عليهم السلام به جهت مقام عصمت و امامت، از ارتباط ويژه با خداى متعال و جهان غيب برخوردار بوده اند و مانند پيامبران الهى معجزات و كراماتى داشته اند كه مؤ يّد مقام امامت و ارتباط آنان با خدا مى بود. نمونه هايى از علم و قدرت الهى آن بزرگواران در موارد مناسب - باذن الله - بروز و ظهور مى كرد، و موجب پرورش و تربيت پيروان و اطمينان خاطر آنان مى شد و نيز حجت و دليل آشكارى بر حقانيت آن گراميان محسوب مى گرديد.
از امام هادى عليه السلام نيز كرامات و معجزات بسيارى مشاهده شد كه در كتاب هاى تاريخ و حديث ثبت شده است و نقل همه آنها به كتابى جداگانه نياز دارد. ما براى رعايت اختصار چند نمونه را ذكر مى كنيم.
آغاز امامت
امام هادى عليه السلام پس از شهادت پدر گراميش، در سن هشت سالگى بر مسند امامت قرار گرفت و اين خود از روشن ترين كرامات و معجزات است؛ چرا كه حيازت چنين مقام و مسئوليت خطيرى كه صرفا الهى است نه تنها از كودك كه حتى از مردان عاقل و بالغ نيز ساخته نيست. با توجه به اين كه علما و محدثان شيعه پس از شهادت و درگذشت هر يك از ائمه در مسائل گوناگون به امام بعدى مراجعه مى نمودند و حتى گاهى او را آزمايش ‍ مى كردند.
همچنين بزرگان از علويان و اقوام امام كه در سن كمال بودند به خانه امام رفت و آمد و با آن حضرت معاشرت داشتند؛ غيرممكن است جز به خواست و تاءييد خدا و جز در ارتباط با عصمت و علم و قدرت الهى، كودكى بتواند اين مقام و مسند را در دست بگيرد و به همه سوالات پاسخ صحيح دهد و در مشكلات رهبرى كامل نمايد.
بديهى است كه حتى مردم عادى نيز كودك خردسال معمولى را از يك امام آگاه راهبر تميز و تشخيص مى دهند.
اجراى تقديرات الهى
خيران اسباطى مى گويد: از عراق به مدينه رفتم و خدمت امام هادى عليه السلام شرفياب شدم. آن گرامى از من پرسيد: واثق چگونه بود؟
عرض كردم: فدايت شوم در عافيت بود و من از ديگران اطلاع و آگاهى بيشترى دارم، زيرا هم اكنون از راه مى رسم.
فرمود: مردم مى گويند: او مرده است.
چون اين موضوع را فرمود، دريافتم منظور از مردم خود امام مى باشد.
آن گاه به من فرمود: جعفر متوكّل چه كرد؟
عرض كردم: به بدترين وضعى در زندان بود.
فرمود: او خليفه خواهد شد.
آنگاه فرمود: ابن زيّات چه كرد؟
عرض كردم: مردم با او بودند و امر، امر او بود.
فرمود: رياست بر او شوم است.
سپس قدرى سكوت كرد و فرمود: چاره اى جز اجراى تقديرات و احكام الهى نيست. اى خيران! بدان كه واثق مرد، جعفر متوكّل بر جاى او نشست و ابن زيّات كشته شد.
عرض كردم: فدايت شوم چه وقت؟
فرمود: شش روز پس از بيرون آمدن تو.
هنوز بيش از چند روز نگذشته بود كه قاصد متوكّل به مدينه رسيد و جريان همان طور بود كه امام هادى عليه السلام فرموده بود.(1)
دعوت يا تبعيد؟
بديهى است با ترسى كه خلفاى ستمگر از نفوذ ائمه عليهم السلام در جامعه و توجه و علاقه مردم به آن بزرگواران، داشتند ممكن نبود دست از امامان بزرگوار ما بردارند و آنان را به حال خود بگذارند. در مورد متوكّل اضافه بر اين هراس كه دامنگير همه گذشتگان او بود؛ كينه و دشمنى ويژه اش نسبت به خاندان اميرمومنان عليه السلام نيز بر مخالفت و سخت گيريش مى افزود؛ به همين جهت بر آن شد كه امام هادى عليه السلام را از مدينه نزد خود بياورد و از نزديك مراقب او باشد.
متوكّل در سال 243 هجرى امام را محترمانه از مدينه به سامرّا تبعيد كرد و آن گرامى را در منزلى در كنار اردوگاه نظامى خويش جاى داد. امام تا پايان عمر يعنى تا سال 254 در همان محل اقامت داشت و او همواره امام را تحت مراقبت شديد خود نگهداشت، خلفاى پس از او نيز يكى پس از ديگرى آن بزرگوار را زير نظر داشتند تا آنگاه كه به شهادت رسيد.(2)
جريان تبعيد امام بدين گونه بود كه در زمان متوكّل شخصى به نام عبدالله بن محمد متصدى امور نظامى و نماز در مدينه بود. او به آزار امام هادى عليه السلام مى پرداخت و نزد متوكّل از آن گرامى سعايت مى كرد. امام از سعايت او مطلع شد و در نامه اى، دروغ و دشمنى عبدالله بن محمد را به متوكّل تذكر داد. متوكّل دستور داد به نامه امام پاسخ دهند و او را محترمانه به سامرّا دعوت كنند.
متن پاسخى كه به امام نوشتند چنين است:
بسم الله الرحمن الرحيم
اما بعد همانا امير مقام شما را مى شناسد و خويشاونديت را مراعات مى كند و حقت را لازم مى داند... امير، عبدالله بن محمد را به جهت جهالتش به حق شما و بى احترامى و اتهام نسبت به شما از مقامش در مدينه عزل كرد. امير مى داند شما از اين اتهامات بركنار هستيد و در گفتار و كردار نيكتان صدق نيت داريد و خود را براى انجام موارد اتهام آماده نكرده ايد، و به جاى او محمد بن فضل را قرار داد و به او دستور اكرام و احترام و اطاعت از فرمان و نظر شما را داده است. ولى امير مشتاق شماست و دوست دارد با شما تجديد عهد نمايد.
پس اگر شما هم ملاقات و ماندن نزد او را دوست داريد، خود و هر كس از اهل بيت و دوستان و خادمان را كه مايل هستيد برگزينيد و در فرصت و وقت مناسب به سوى ما بياييد، وقت سفر و توقف در بين راه و انتخاب راه همه به اختيار شماست.
اگر مايل باشيد يحيى بن هرثمه، دوست امير و سپاهيانش در خدمت شما حركت كنند، هر طور صلاح بدانيد، به او دستور داده ام از شما اطاعت نمايد.
پس از خدا طلب خير كن تا امير را ملاقات كنى. هيچ كس از برادران و فرزندان و افراد خاندان و نزديكانش نزد او از شما عزيزتر نيست. والسلام
بدون ترديد امام از سوء نيت متوكّل آگاه بود؛ ولى چاره اى جز رفتن به سامرّا نداشت، زيرا سرباز زدن از دعوت متوكّل، سندى براى سعايت كنندگان مى شد و متوكّل را بيشتر تحريك مى كرد و بهانه مناسبى به دست او مى داد. گواه آن كه امام از نيات متوكّل آگاه بوده و ناچار به اين سفر رفت چنانكه خود بعدها در سامرّا مى فرمود:
مرا از مدينه با اكراه به سامرّا آوردند.(3)
به هر حال امام نامه را دريافت كرد و عازم سامرّا شد. يحيى بن هرثمه نيز با آن گرامى همراه بود. و چون به سامرّا رسيدند، متوكّل نگذاشت امام همان روز داخل شهر شود و دستور داد او را در جاى نامناسبى به نام ((خان الصعاليك)) كه جايگاه گدايان و مستمندان بود جاى دهند. آن روز امام در آن جا ماند، آنگاه متوكّل خانه اى جداگانه براى آن حضرت در نظر گرفت و امام را به آنجا منتقل ساخت و به ظاهر او را مورد احترام قرار داد و پنهانى در صدد تضعيف و بدنام كردن امام بود؛ ولى توانايى آن را نداشت.(4)
آن حضرت رنج هاى بسيار ديد؛ به ويژه از سوى متوكّل همواره مورد تهديد و آزار قرار مى گرفت و با خطر رو به رو بود.
نمونه هايى كه ذيلا ذكر مى شود حاكى از وضع خطير امام در سامرّا و گواه بر تحمل و استقامت و سرسختى آن عزيز در برابر طاغوت هاى ستمگر است.
صفر بن ابى دلف مى گويد: هنگامى كه امام هادى عليه السلام را به سامرّا آوردند، من رفتم از حال او جويا شدم. زرّاقى دربان متوكّل مرا ديد و دستور داد وارد شوم.
من وارد شدم. پرسيد: براى چه كار آمده اى؟
گفتم: خير است.
گفت: بنشين.
نشستم، ولى هراسان شدم و سخت در انديشه رفتم و به خود گفتم اشتباه كرده ام كه به چنين كار خطرناكى اقدام كرده و براى ديدار امام آمده ام.
زرّاقى مردم را دور كرد و چون خلوت شد، گفت: چه كار دارى؟ و براى چه آمده اى؟
گفتم: براى كار خيرى.
گفت: گويا آمده اى از حال مولاى خود خبر بگيرى.
گفتم: مولاى من كيست؟ مولاى من خليفه است!
گفت: ساكت شو، مولاى تو بر حق است و مترس كه من نيز بر اعتقاد تو هستم و او را امام مى دانم.
من خداى را سپاس گفتم، و آنگاه او گفت: آيا مى خواهى نزد او بروى؟
گفتم: آرى.
گفت: ساعتى بنشين تا صاحب البريد (پستچى، پيام آور) بيرون رود. وقتى كه او بيرون رفت به غلامش گفت: او را به حجره اى كه آن علوى در آن زندانى است ببر...
آرى، سرانجام حكومت ننگين متوكّل پايان يافت و به تحريك پسرش، منتصر، گروهى از سپاهيان ترك، او را به همراه وزيرش فتح بن خاقان در حالى كه به عيش و ميگسارى مشغول بودند به قتل رساندند (5) و جهان را از وجود پليدش پاك ساختند.
منتصر، صبح همان شبى كه متوكّل به قتل رسيد، خلافت را در دست گرفت و دستور داد برخى از كاخ ‌هاى پدرش را خراب كردند (6) او نسبت به علويان آزارى نداشت و راءفت و عطوفت از خود نشان داد و اجازه داد به زيارت قبر امام حسين عليه السلام بروند و به آنان نيكى و احسان مى كرد (7) و نيز دستور داد فدك را به اولاد امام حسن و امام حسين عليهماالسلام بازگردانند و اوقاف مربوط به آل ابى طالب را آزاد سازند.(8)
پس از او پسرعمويش مستعين، نوه معتصم، به خلافت رسيد و همان روش ‍ خلفاى سابق را در پيش گرفت؛ در حكومت او گروهى از علويان قيام كردند و كشته شدند.
مستعين در برابر شورش سپاهيان ترك خود نتوانست مقاومت كند و شورشيان معتز را از زندان بيرون آوردند و با او بيعت كردند. كار معتز بالا گرفت و سرانجام مستعين حاضر به صلح با معتز شد و معتز به ظاهر با او صلح كرد و او را به سامرّا فراخواند و فرمان داد در بين راه او را كشتند.(9)
مستعين دست برخى از نزديكان خود و سران ترك را در حيف و ميل بيت المال باز گذاشته بود (10) و نسبت به امامان معصوم عليهم السلام ما رفتارى بسيار ناروا داشت، بنابر برخى روايات مورد نفرين امام حسن عسكرى عليه السلام قرار گرفت و از بين رفت.(11)
پس از مستعين، معتز، پسر متوكّل و برادر منتصر خلافت را به دست گرفت رفتار او نيز نسبت به علويان بسيار بد بود در حكومت او گروهى از علويان كشته يا مسموم شدند و امام هادى عليه السلام نيز در زمان او به شهادت رسيد.
معتز سرانجام با شورش سران ترك و ديگران روبه رو شد و شورشيان او را از كار بركنار كرده و پس از ضرب و جرح در سردابى افكندند و در آن مسدود ساختند تا در همانجا به هلاكت رسيد.(12)
هنوز تو در معرفت ما در اين پايه اى؟!
كلينى و ابن شهرآشوب اينگونه نقل كرده اند:
صالح بن سعيد مى گويد: در سامرّا خدمت حضرت امام هادى عليه السلام شرفياب شدم.
آن جناب را در ((خان الصعاليك)) فرود آورده بودند. آن محل، نزول فقرا و غريبان بى نام و نشان بود. با تاءثر شديد عرض كردم: قربانت گردم! اين ستمكاران در همه امور سعى در اطفاى نور شما كردند تا آن كه شما را در چنين جايى وارد نمودند.
فرمود: اى پسر سعيد! هنوز تو در معرفت ما در اين پايه اى؟!
آنگاه حضرتش با دست مباركش اشاره فرمود، بستان هايى را با انواع رياحين و باغ هاى معطر به اقسام ميوه هايى ديدم كه نهرها جارى و قصرهاى مرتفع و غلامان و حوريان خوشرو كه تاكنون ديده نشده است. از مشاهده اين احوال حيران و عقلم پريشان شد.
حضرت فرمود: اى پسر سعيد! اين از آنِ ماست.
پاسخ به ادّعاى بى مورد
قطب راوندى گويد:
در دوران متوكّل زنى ادعا كرد كه من زينب دختر فاطمه زهرا عليهاالسلام مى باشم.
متوكّل گفت: از زمان زينب تا به حال سال ها گذشته و تو جوانى؟
گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله دست بر سر من كشيد و دعا كرد كه در هر چهل سال جوانى من باز گردد.
متوكّل مشايخ آل ابوطالب و اولاد عباس و قريش را طلبيد. همه گفتند: او دروغ مى گويد، زينب در فلان سال وفات كرده است.
آن زن گفت: آنها دروغ مى گويند من پنهان بودم، كسى از حال من مطلع نبود اكنون كه ظاهر شدم.
متوكّل قسم خورد كه بايد از روى جهت و دليل ادعاى او را باطل كرد.
آنها گفتند: كسى را نزد ابن الرضا بفرست تا او را حاضر كنند، شايد او كلام اين زن را باطل كند.
متوكّل آن حضرت را طلبيد، حكايت را به وى گفت.
حضرت فرمود: دروغ مى گويد، زينب در فلان سال وفات كرد.
گفت: اين را گفتند. حجتى بر بطلان قول او بيان كن.
حضرت فرمود: حجت بر بطلان او اين است كه گوشت فرزندان فاطمه عليهاالسلام بر درندگان حرام است. او را به جايگاه شيرها بفرستيد. اگر راست مى گويد، نبايد شيرها او را بخورند.
متوكّل به آن زن گفت: چه مى گويى؟
گفت: مى خواهد مرا به اين سبب بكشد.
حضرت فرمود: اين ها جماعتى از اولاد فاطمه مى باشند. هر كدام را خواهى بفرست تا اين مطلب بر تو معلوم شود.
راوى گفت: صورت هاى همه در اين وقت تغيير يافت.
بعضى گفتند: چرا حواله بر ديگرى مى كند، خودش نمى رود.
متوكّل گفت: خود شما نزد درندگان برويد.
پس نردبانى نهادند و حضرتش وارد جايگاه درندگان شد و در آنجا نشست.
شيرها خدمت آن حضرت آمدند و از روى خضوع سر خود را در پيش روى آن حضرت بر زمين مى نهادند.
آن حضرت دست بر سر آن حيوانات ماليد و امر كرد كه كنار روند.
وزير متوكّل گفت: اين كار از روى صواب نيست. آن جناب را زود بطلب تا مردم اين معجزه را از او مشاهده نكنند.
آن جناب را طلبيدند، همين كه آن حضرت پا بر نردبان نهاد شيرها دور آن حضرت جمع شدند و خود را بر لباس آن حضرت مى ماليدند. حضرت اشاره كرد كه برگردند، برگشتند.
حضرتش بالا آمد و فرمود: هر كس گمان مى كند كه اولاد فاطمه عليهاالسلام است، پس وارد اين جايگاه شود.
آن زن گفت: من ادعاى باطل كردم، من دختر فلانى هستم، نادارى و فقر باعث شد كه اين حيله را به كار ببرم.
متوكّل گفت: او را نزد شيرها بيفكنيد.
مادر متوكّل شفاعت كرد و متوكّل او را بخشيد.
رفتار متفاوت
در كتاب ((مناقب)) آمده است:
سليمه كاتب گويد: يكى از خطباى متوكّل ملقب به ((هريسه)) به متوكّل گفت: تو با هيچ كس آنگونه كه در مورد على بن محمد رفتار مى نمايى، رفتار نمى كنى. وقتى او وارد خانه تو مى شود همه به او خدمت مى نمايند و همواره براى ورود او پرده را كنار مى زنند.
متوكّل به همه درباريان دستور داد كه براى آن حضرت خدمتى نكرده و پرده را كنار نزنند.
كسى خبر داد كه على بن محمد عليهماالسلام وارد خانه مى شود، پس كسى بر آن حضرت خدمت نكرده و پرده را در برابرش كنار نزد. وقتى امام هادى عليه السلام وارد شد، بادى وزيد و پرده را كنار زد و حضرت وارد شد و موقع خروج هم، چنين شد.
متوكّل گفت: پس از اين براى او پرده ها را كنار بزنيد، ديگر نمى خواهم باد براى او پرده را كنار بزند.

امامان معصوم عليهم السلام به جهت مقام عصمت و امامت، از ارتباط ويژه با خداى متعال و جهان غيب برخوردار بوده اند و مانند پيامبران الهى معجزات و كراماتى داشته اند كه مؤ يّد مقام امامت و ارتباط آنان با خدا مى بود. نمونه هايى از علم و قدرت الهى آن بزرگواران در موارد مناسب - باذن الله - بروز و ظهور مى كرد، و موجب پرورش و تربيت پيروان و اطمينان خاطر آنان مى شد و نيز حجت و دليل آشكارى بر حقانيت آن گراميان محسوب مى گرديد.
از امام هادى عليه السلام نيز كرامات و معجزات بسيارى مشاهده شد كه در كتاب هاى تاريخ و حديث ثبت شده است و نقل همه آنها به كتابى جداگانه نياز دارد. ما براى رعايت اختصار چند نمونه را ذكر مى كنيم.
آغاز امامت
امام هادى عليه السلام پس از شهادت پدر گراميش، در سن هشت سالگى بر مسند امامت قرار گرفت و اين خود از روشن ترين كرامات و معجزات است؛ چرا كه حيازت چنين مقام و مسئوليت خطيرى كه صرفا الهى است نه تنها از كودك كه حتى از مردان عاقل و بالغ نيز ساخته نيست. با توجه به اين كه علما و محدثان شيعه پس از شهادت و درگذشت هر يك از ائمه در مسائل گوناگون به امام بعدى مراجعه مى نمودند و حتى گاهى او را آزمايش ‍ مى كردند.
همچنين بزرگان از علويان و اقوام امام كه در سن كمال بودند به خانه امام رفت و آمد و با آن حضرت معاشرت داشتند؛ غيرممكن است جز به خواست و تاءييد خدا و جز در ارتباط با عصمت و علم و قدرت الهى، كودكى بتواند اين مقام و مسند را در دست بگيرد و به همه سوالات پاسخ صحيح دهد و در مشكلات رهبرى كامل نمايد.
بديهى است كه حتى مردم عادى نيز كودك خردسال معمولى را از يك امام آگاه راهبر تميز و تشخيص مى دهند.
اجراى تقديرات الهى
خيران اسباطى مى گويد: از عراق به مدينه رفتم و خدمت امام هادى عليه السلام شرفياب شدم. آن گرامى از من پرسيد: واثق چگونه بود؟
عرض كردم: فدايت شوم در عافيت بود و من از ديگران اطلاع و آگاهى بيشترى دارم، زيرا هم اكنون از راه مى رسم.
فرمود: مردم مى گويند: او مرده است.
چون اين موضوع را فرمود، دريافتم منظور از مردم خود امام مى باشد.
آن گاه به من فرمود: جعفر متوكّل چه كرد؟
عرض كردم: به بدترين وضعى در زندان بود.
فرمود: او خليفه خواهد شد.
آنگاه فرمود: ابن زيّات چه كرد؟
عرض كردم: مردم با او بودند و امر، امر او بود.
فرمود: رياست بر او شوم است.
سپس قدرى سكوت كرد و فرمود: چاره اى جز اجراى تقديرات و احكام الهى نيست. اى خيران! بدان كه واثق مرد، جعفر متوكّل بر جاى او نشست و ابن زيّات كشته شد.
عرض كردم: فدايت شوم چه وقت؟
فرمود: شش روز پس از بيرون آمدن تو.
هنوز بيش از چند روز نگذشته بود كه قاصد متوكّل به مدينه رسيد و جريان همان طور بود كه امام هادى عليه السلام فرموده بود.(1)
دعوت يا تبعيد؟
بديهى است با ترسى كه خلفاى ستمگر از نفوذ ائمه عليهم السلام در جامعه و توجه و علاقه مردم به آن بزرگواران، داشتند ممكن نبود دست از امامان بزرگوار ما بردارند و آنان را به حال خود بگذارند. در مورد متوكّل اضافه بر اين هراس كه دامنگير همه گذشتگان او بود؛ كينه و دشمنى ويژه اش نسبت به خاندان اميرمومنان عليه السلام نيز بر مخالفت و سخت گيريش مى افزود؛ به همين جهت بر آن شد كه امام هادى عليه السلام را از مدينه نزد خود بياورد و از نزديك مراقب او باشد.
متوكّل در سال 243 هجرى امام را محترمانه از مدينه به سامرّا تبعيد كرد و آن گرامى را در منزلى در كنار اردوگاه نظامى خويش جاى داد. امام تا پايان عمر يعنى تا سال 254 در همان محل اقامت داشت و او همواره امام را تحت مراقبت شديد خود نگهداشت، خلفاى پس از او نيز يكى پس از ديگرى آن بزرگوار را زير نظر داشتند تا آنگاه كه به شهادت رسيد.(2)
جريان تبعيد امام بدين گونه بود كه در زمان متوكّل شخصى به نام عبدالله بن محمد متصدى امور نظامى و نماز در مدينه بود. او به آزار امام هادى عليه السلام مى پرداخت و نزد متوكّل از آن گرامى سعايت مى كرد. امام از سعايت او مطلع شد و در نامه اى، دروغ و دشمنى عبدالله بن محمد را به متوكّل تذكر داد. متوكّل دستور داد به نامه امام پاسخ دهند و او را محترمانه به سامرّا دعوت كنند.
متن پاسخى كه به امام نوشتند چنين است:
بسم الله الرحمن الرحيم
اما بعد همانا امير مقام شما را مى شناسد و خويشاونديت را مراعات مى كند و حقت را لازم مى داند... امير، عبدالله بن محمد را به جهت جهالتش به حق شما و بى احترامى و اتهام نسبت به شما از مقامش در مدينه عزل كرد. امير مى داند شما از اين اتهامات بركنار هستيد و در گفتار و كردار نيكتان صدق نيت داريد و خود را براى انجام موارد اتهام آماده نكرده ايد، و به جاى او محمد بن فضل را قرار داد و به او دستور اكرام و احترام و اطاعت از فرمان و نظر شما را داده است. ولى امير مشتاق شماست و دوست دارد با شما تجديد عهد نمايد.
پس اگر شما هم ملاقات و ماندن نزد او را دوست داريد، خود و هر كس از اهل بيت و دوستان و خادمان را كه مايل هستيد برگزينيد و در فرصت و وقت مناسب به سوى ما بياييد، وقت سفر و توقف در بين راه و انتخاب راه همه به اختيار شماست.
اگر مايل باشيد يحيى بن هرثمه، دوست امير و سپاهيانش در خدمت شما حركت كنند، هر طور صلاح بدانيد، به او دستور داده ام از شما اطاعت نمايد.
پس از خدا طلب خير كن تا امير را ملاقات كنى. هيچ كس از برادران و فرزندان و افراد خاندان و نزديكانش نزد او از شما عزيزتر نيست. والسلام
بدون ترديد امام از سوء نيت متوكّل آگاه بود؛ ولى چاره اى جز رفتن به سامرّا نداشت، زيرا سرباز زدن از دعوت متوكّل، سندى براى سعايت كنندگان مى شد و متوكّل را بيشتر تحريك مى كرد و بهانه مناسبى به دست او مى داد. گواه آن كه امام از نيات متوكّل آگاه بوده و ناچار به اين سفر رفت چنانكه خود بعدها در سامرّا مى فرمود:
مرا از مدينه با اكراه به سامرّا آوردند.(3)
به هر حال امام نامه را دريافت كرد و عازم سامرّا شد. يحيى بن هرثمه نيز با آن گرامى همراه بود. و چون به سامرّا رسيدند، متوكّل نگذاشت امام همان روز داخل شهر شود و دستور داد او را در جاى نامناسبى به نام ((خان الصعاليك)) كه جايگاه گدايان و مستمندان بود جاى دهند. آن روز امام در آن جا ماند، آنگاه متوكّل خانه اى جداگانه براى آن حضرت در نظر گرفت و امام را به آنجا منتقل ساخت و به ظاهر او را مورد احترام قرار داد و پنهانى در صدد تضعيف و بدنام كردن امام بود؛ ولى توانايى آن را نداشت.(4)
آن حضرت رنج هاى بسيار ديد؛ به ويژه از سوى متوكّل همواره مورد تهديد و آزار قرار مى گرفت و با خطر رو به رو بود.
نمونه هايى كه ذيلا ذكر مى شود حاكى از وضع خطير امام در سامرّا و گواه بر تحمل و استقامت و سرسختى آن عزيز در برابر طاغوت هاى ستمگر است.
صفر بن ابى دلف مى گويد: هنگامى كه امام هادى عليه السلام را به سامرّا آوردند، من رفتم از حال او جويا شدم. زرّاقى دربان متوكّل مرا ديد و دستور داد وارد شوم.
من وارد شدم. پرسيد: براى چه كار آمده اى؟
گفتم: خير است.
گفت: بنشين.
نشستم، ولى هراسان شدم و سخت در انديشه رفتم و به خود گفتم اشتباه كرده ام كه به چنين كار خطرناكى اقدام كرده و براى ديدار امام آمده ام.
زرّاقى مردم را دور كرد و چون خلوت شد، گفت: چه كار دارى؟ و براى چه آمده اى؟
گفتم: براى كار خيرى.
گفت: گويا آمده اى از حال مولاى خود خبر بگيرى.
گفتم: مولاى من كيست؟ مولاى من خليفه است!
گفت: ساكت شو، مولاى تو بر حق است و مترس كه من نيز بر اعتقاد تو هستم و او را امام مى دانم.
من خداى را سپاس گفتم، و آنگاه او گفت: آيا مى خواهى نزد او بروى؟
گفتم: آرى.
گفت: ساعتى بنشين تا صاحب البريد (پستچى، پيام آور) بيرون رود. وقتى كه او بيرون رفت به غلامش گفت: او را به حجره اى كه آن علوى در آن زندانى است ببر...
آرى، سرانجام حكومت ننگين متوكّل پايان يافت و به تحريك پسرش، منتصر، گروهى از سپاهيان ترك، او را به همراه وزيرش فتح بن خاقان در حالى كه به عيش و ميگسارى مشغول بودند به قتل رساندند (5) و جهان را از وجود پليدش پاك ساختند.
منتصر، صبح همان شبى كه متوكّل به قتل رسيد، خلافت را در دست گرفت و دستور داد برخى از كاخ ‌هاى پدرش را خراب كردند (6) او نسبت به علويان آزارى نداشت و راءفت و عطوفت از خود نشان داد و اجازه داد به زيارت قبر امام حسين عليه السلام بروند و به آنان نيكى و احسان مى كرد (7) و نيز دستور داد فدك را به اولاد امام حسن و امام حسين عليهماالسلام بازگردانند و اوقاف مربوط به آل ابى طالب را آزاد سازند.(8)
پس از او پسرعمويش مستعين، نوه معتصم، به خلافت رسيد و همان روش ‍ خلفاى سابق را در پيش گرفت؛ در حكومت او گروهى از علويان قيام كردند و كشته شدند.
مستعين در برابر شورش سپاهيان ترك خود نتوانست مقاومت كند و شورشيان معتز را از زندان بيرون آوردند و با او بيعت كردند. كار معتز بالا گرفت و سرانجام مستعين حاضر به صلح با معتز شد و معتز به ظاهر با او صلح كرد و او را به سامرّا فراخواند و فرمان داد در بين راه او را كشتند.(9)
مستعين دست برخى از نزديكان خود و سران ترك را در حيف و ميل بيت المال باز گذاشته بود (10) و نسبت به امامان معصوم عليهم السلام ما رفتارى بسيار ناروا داشت، بنابر برخى روايات مورد نفرين امام حسن عسكرى عليه السلام قرار گرفت و از بين رفت.(11)
پس از مستعين، معتز، پسر متوكّل و برادر منتصر خلافت را به دست گرفت رفتار او نيز نسبت به علويان بسيار بد بود در حكومت او گروهى از علويان كشته يا مسموم شدند و امام هادى عليه السلام نيز در زمان او به شهادت رسيد.
معتز سرانجام با شورش سران ترك و ديگران روبه رو شد و شورشيان او را از كار بركنار كرده و پس از ضرب و جرح در سردابى افكندند و در آن مسدود ساختند تا در همانجا به هلاكت رسيد.(12)
هنوز تو در معرفت ما در اين پايه اى؟!
كلينى و ابن شهرآشوب اينگونه نقل كرده اند:
صالح بن سعيد مى گويد: در سامرّا خدمت حضرت امام هادى عليه السلام شرفياب شدم.
آن جناب را در ((خان الصعاليك)) فرود آورده بودند. آن محل، نزول فقرا و غريبان بى نام و نشان بود. با تاءثر شديد عرض كردم: قربانت گردم! اين ستمكاران در همه امور سعى در اطفاى نور شما كردند تا آن كه شما را در چنين جايى وارد نمودند.
فرمود: اى پسر سعيد! هنوز تو در معرفت ما در اين پايه اى؟!
آنگاه حضرتش با دست مباركش اشاره فرمود، بستان هايى را با انواع رياحين و باغ هاى معطر به اقسام ميوه هايى ديدم كه نهرها جارى و قصرهاى مرتفع و غلامان و حوريان خوشرو كه تاكنون ديده نشده است. از مشاهده اين احوال حيران و عقلم پريشان شد.
حضرت فرمود: اى پسر سعيد! اين از آنِ ماست.
پاسخ به ادّعاى بى مورد
قطب راوندى گويد:
در دوران متوكّل زنى ادعا كرد كه من زينب دختر فاطمه زهرا عليهاالسلام مى باشم.
متوكّل گفت: از زمان زينب تا به حال سال ها گذشته و تو جوانى؟
گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله دست بر سر من كشيد و دعا كرد كه در هر چهل سال جوانى من باز گردد.
متوكّل مشايخ آل ابوطالب و اولاد عباس و قريش را طلبيد. همه گفتند: او دروغ مى گويد، زينب در فلان سال وفات كرده است.
آن زن گفت: آنها دروغ مى گويند من پنهان بودم، كسى از حال من مطلع نبود اكنون كه ظاهر شدم.
متوكّل قسم خورد كه بايد از روى جهت و دليل ادعاى او را باطل كرد.
آنها گفتند: كسى را نزد ابن الرضا بفرست تا او را حاضر كنند، شايد او كلام اين زن را باطل كند.
متوكّل آن حضرت را طلبيد، حكايت را به وى گفت.
حضرت فرمود: دروغ مى گويد، زينب در فلان سال وفات كرد.
گفت: اين را گفتند. حجتى بر بطلان قول او بيان كن.
حضرت فرمود: حجت بر بطلان او اين است كه گوشت فرزندان فاطمه عليهاالسلام بر درندگان حرام است. او را به جايگاه شيرها بفرستيد. اگر راست مى گويد، نبايد شيرها او را بخورند.
متوكّل به آن زن گفت: چه مى گويى؟
گفت: مى خواهد مرا به اين سبب بكشد.
حضرت فرمود: اين ها جماعتى از اولاد فاطمه مى باشند. هر كدام را خواهى بفرست تا اين مطلب بر تو معلوم شود.
راوى گفت: صورت هاى همه در اين وقت تغيير يافت.
بعضى گفتند: چرا حواله بر ديگرى مى كند، خودش نمى رود.
متوكّل گفت: خود شما نزد درندگان برويد.
پس نردبانى نهادند و حضرتش وارد جايگاه درندگان شد و در آنجا نشست.
شيرها خدمت آن حضرت آمدند و از روى خضوع سر خود را در پيش روى آن حضرت بر زمين مى نهادند.
آن حضرت دست بر سر آن حيوانات ماليد و امر كرد كه كنار روند.
وزير متوكّل گفت: اين كار از روى صواب نيست. آن جناب را زود بطلب تا مردم اين معجزه را از او مشاهده نكنند.
آن جناب را طلبيدند، همين كه آن حضرت پا بر نردبان نهاد شيرها دور آن حضرت جمع شدند و خود را بر لباس آن حضرت مى ماليدند. حضرت اشاره كرد كه برگردند، برگشتند.
حضرتش بالا آمد و فرمود: هر كس گمان مى كند كه اولاد فاطمه عليهاالسلام است، پس وارد اين جايگاه شود.
آن زن گفت: من ادعاى باطل كردم، من دختر فلانى هستم، نادارى و فقر باعث شد كه اين حيله را به كار ببرم.
متوكّل گفت: او را نزد شيرها بيفكنيد.
مادر متوكّل شفاعت كرد و متوكّل او را بخشيد.
رفتار متفاوت
در كتاب ((مناقب)) آمده است:
سليمه كاتب گويد: يكى از خطباى متوكّل ملقب به ((هريسه)) به متوكّل گفت: تو با هيچ كس آنگونه كه در مورد على بن محمد رفتار مى نمايى، رفتار نمى كنى. وقتى او وارد خانه تو مى شود همه به او خدمت مى نمايند و همواره براى ورود او پرده را كنار مى زنند.
متوكّل به همه درباريان دستور داد كه براى آن حضرت خدمتى نكرده و پرده را كنار نزنند.
كسى خبر داد كه على بن محمد عليهماالسلام وارد خانه مى شود، پس كسى بر آن حضرت خدمت نكرده و پرده را در برابرش كنار نزد. وقتى امام هادى عليه السلام وارد شد، بادى وزيد و پرده را كنار زد و حضرت وارد شد و موقع خروج هم، چنين شد.
متوكّل گفت: پس از اين براى او پرده ها را كنار بزنيد، ديگر نمى خواهم باد براى او پرده را كنار بزند.

مجلس عيش و نوش بهم ريخت

مجلس عيش و نوش بهم ريخت
مسعودى در ((مروج الذهب)) مى نويسد:
به متوكّل گزارش دادند كه امام هادى عليه السلام در منزلش نامه ها و سلاح هايى دارد كه شيعيان قم برايش فرستاده اند و او تصميم دارد بر دولت و حكومت متوكّل قيام كند.
متوكّل عده اى از ماءموران ترك را به خانه حضرت اعزام كرد، آنان شبانه به خانه حضرتش هجوم آوردند و همه جاى خانه را تفتيش كردند و چيزى نيافتند. آنها امام هادى عليه السلام را تنها در اتاقى ديدند كه در به روى خود بسته و لباس پشمينه اى بر تن دارد و بر روى ريگ ها نشسته و به عبادت خداوند متعال و قرائت آياتى از قرآن مشغول است.
امام هادى عليه السلام را با همان حال به نزد متوكّل بردند و به او گفتند: در خانه وى چيزى نيافتيم جز آن كه ديديم رو به قبله نشسته و مشغول قرائت قرآن بود.
متوكّل كه مجلس شرابى تشكيل داده و نشسته بود، آن حضرت را بزرگ شمرد و تعظيم نمود و در كنار خود جاى داد و آن جامى كه در دستش بود به آن حضرت تعارف كرد(!!)
امام هادى عليه السلام فرمود: سوگند به خدا! هرگز گوشت و خونم با چنين چيزى آميخته نشده، عذر مرا بپذير.
متوكّل عذر حضرت را پذيرفت و دست از او برداشت، آنگاه گفت: شعرى بخوان.
حضرت فرمود: من كم شعر مى خوانم.
گفت: بايد بخوانى.
امام هادى عليه السلام اين اشعار را خواند:
باتو على قلل الاءجبال تحرسهم

غلب الرجال فلم تنفعهم القلل

واستنزلوا بعد عز عن معاقلهم

فاودعوا حفرا يا بئس ما نزلوا

ناداهم صارخ من بعد دفنهم

اءين الاءساور و التّيجان و الحلل؟

اءين الوجوه التى كانت محجبة

من دونها تضرب الاستار و الكلل؟

قد طال ما اءكلوا دهر! و ماشربوا

فاصبحوا اليوم بعدا الاكل قد اءكلوا

فاءصفح القبر عنهم حين سائلهم

تلك الوجوه عليها الدّود تنتقل

بر قله هاى كوه ها شب را به روز آوردند، در حالى كه مردان نيرومند از آنان پاسدارى مى كردند، ولى قله ها نتوانستند آنها را از خطر مرگ نجات دهند.
آنان پس از عزت از جايگاه هاى امن خويش به پايين كشيده شدند و در گودى هاى گور جايشان دادند، به چه جايگاه ناپسندى فرود آمدند.
آنگاه كه در گورها دفن شدند فريادگرى فرياد برآورد: كجاست آن دست بندها و تاج ها و لباسهاى فاخر؟
كجاست آن چهره هايى كه در ناز و نعمت پروريده شدند و به خاطر آنها پرده ها مى آويختند؟
گور به جاى آنان با زبان فصيح پاسخ مى دهد: اكنون بر آن چهره ها كرم ها راه مى روند. آنان روزگارى به خوردن مشغول بودند، ولى اينك خودشان خورده مى شوند.
راوى مى گويد: وقتى متوكّل اين اشعار را شنيد، منقلب شد و گريست به گونه اى كه صورتش از اشك چشمش خيس شد، حاضران در مجلس هم گريستند. آنگاه متوكّل چهارهزار دينار به امام هادى عليه السلام تقديم كرد و آن حضرت را با احترام به منزلش بازگرداند.
كراجكى در كتاب ((كنز)) در ادامه اين روايت چنين مى نويسد:
وقتى متوكّل اين اشعار را شنيد، دگرگون شد و جام شراب بر زمين زد و مجلس عيش و نوش در اين روز به هم خورد.(13)
شيحه اسب
در كتاب ((الصراط المستقيم)) آمده است:
احمد بن هارون گويد: من خدمت امام هادى عليه السلام بودم، حضرت از اسب فرود آمد تا چيزى بنويسد. در اين هنگام اسب سه بار شيحه كشيد.
امام هادى عليه السلام به زبان فارسى به او فرمود: برو فلان جا، بول و غايط نموده و برگرد.
اسب چنين نمود. من شاهد اين صحنه بودم، شيطان در دلم وسوسه نمود و اين امر را بزرگ شمردم.
در اين حال امام هادى عليه السلام رو به من كرد و فرمود: اين امر را بزرگ نشمار، چرا كه خداوند براى آل محمد عليهم السلام بزرگتر از آنچه به حضرت داوود و سليمان عليهماالسلام داده، عنايت فرموده است.(14)
غلامان حبشى
در ((دمعة الساكبه)) به نقل از ((ثاقب المناقب)) آمده است:
بلطون حاجب گويد:
براى متوكّل پنجاه غلام از حبشه آوردند، او دستور داد با آنها نيكى كنند.
بعد از يك سال حاجب گفت: من در مقابل متوكّل ايستاده بودم، حضرت امام هادى عليه السلام وارد شد و در مجلس نشست. متوكّل دستور داد آن پنجاه غلام حبشى را حاضر كردند. وقتى چشمانشان به حضرت امام هادى عليه السلام افتاد، همه به سجده افتادند.
متوكّل فورى از جاى خود حركت كرد و پشت پرده پنهان شد و حضرت امام هادى عليه السلام نيز حركت فرمود و تشريف برد.
متوكّل گفت: واى بر تو اى بلطون! اين غلامان چه كردند؟!
گفتم: به خدا سوگند! من ندانستم.
گفت: از خود آنها سؤ ال كن.
وقتى از غلامان سئوال كردم، گفتند: اين همان كسى است كه سالى يك مرتبه نزد ما مى آيد و معالم دين ما را به ما تعليم مى دهد و ده روز نزد ما مى ماند.
متوكّل دستور داد كه همه آنها را سر بريدند.
بلطون گفت: شب هنگام خدمت حضرت امام هادى عليه السلام رسيدم، فرمود: امروز متوكّل با آن غلامان چه كرد؟
عرض كردم: تمام آنها را به قتل رسانيد.
فرمود: ميلى دارى آنها را ببينى؟
عرض كردم: آرى.
فرمود: در پس پرده داخل شو.
چون داخل شدم، ديدم تمام آنها نشسته اند و مقابلشان ميوه است و ميل مى نمايند.
عظمت و جلالت باشكوه
قطب راوندى رحمة الله مى نويسد:
متوكّل - با واثق - به لشكر خود دستور داد كه نود هزار از اتراك را كه در سامرّا بودند - هر كدام توبره اسب خود را از گِل سرخ پر كنند و در ميان بيابان وسيعى در موضعى روى هم بريزند.
آنان دستور خليفه را اجرا كردند و به منزله كوه بزرگى شد، آن گاه بالاى آن رفت و و حضرت امام هادى عليه السلام را نيز به آنجا طلبيد و دستور داد كه لشكريان با زينت و مسلح حاضر باشند و غرضش آن بود كه شوكت و اقتدار خود را بنمايد؛ چرا كه از حضرت امام هادى عليه السلام خائف بود و مبادا آن حضرت اراده خروج نمايد. آنگاه رو به امام هادى عليه السلام كرد و گفت: شما را به اين جا خواستم تا لشكريان مرا مشاهده كنى.
حضرت فرمود:
و هل تريد اءن اءعرض عليك عسكرى.
آيا مى خواهى من هم لشكر خود را بر تو ظاهر كنم؟
عرض كرد: آرى.
حضرتش عليه السلام دعا كرد و فرمود: نگاه كن!
چون نظر كرد، ديد بين آسمان و زمين از مشرق تا مغرب از فرشته پر است و همه مسلح هستند، خليفه از وحشت بيهوش شد.
وقتى به هوش آمد، حضرت فرمود:
نحن لا نناقشكم فى الدنيا فنحن مشتغلون باءمر الآخرة فلا عليك منّى ممّا تظنّ باءس.
ما با دنياى شما كارى نداريم، ما مشغول به امر جهان آخرت هستيم، بر تو بيمى از من - از آنچه گمان كرده اى - نيست.
منظور حضرت اين بود كه اگر گمان مى كنى ما بر تو خروج مى كنيم از اين خيال، راحت باش ما اين اراده را نداريم.
نجات جوان مهرورز
ابن شهرآشوب رحمة الله روايت مى كند:
مردى مضطرب و ترسان خدمت امام هادى عليه السلام رسيد و عرض كرد: پسرم را به سبب محبت شما گرفته اند و امشب او را از فلان جا خواهند افكند و در زير آن محل دفن خواهند كرد.
حضرت فرمود: چه مى خواهى؟!
عرض كرد: سلامتى فرزندم را.
حضرت فرمود:
لا باءس عليه، اذهب فانّ ابنك ياءتيك غدا.
ضررى بر او نيست، برو فردا پسرت مى آيد.
چون صبح شد پسرش آمد، پدر بسيار مسرور شد. از پسرش چگونگى نجاتش را پرسيد.
گفت: چون قبر مرا كندند، دست هاى مرا بستند، من گريه مى كردم، ده تن پاكيزه و معطر به نزد من آمدند و از سبب گريه ام پرسيدند.
من جريان را بازگفتم.
گفتند: اگر آن كسى كه بخواهد تو را هلاك كند، او هلاك شود تو تجرّد اختيار مى كنى و از شهر بيرون مى روى و ملازمت مزار پيامبر صلى الله عليه و آله را اختيار مى كنى؟
گفتم: آرى.
پس آنها را گرفتند و از بلندى كوه به پايين افكندند، كسى فرياد آنها را نشنيد و آنها را نديد. آنگاه آنها مرا نزد تو آوردند، اينك منتظر من هستند.
پدرش با او وداع كرد و رفت. آنگاه به حضور امام هادى عليه السلام آمد و قصه پسر خود را به حضرتش عليه السلام بازگو كرد. مردم سفله مى رفتند و با هم مى گفتند كه فلان جوان را پرتاب نمودند و هلاك شد.
امام عليه السلام تبسم مى نمود و مى فرمود:
انّهم لا يعلمون ما نعلم.
آنها نمى دانند آنچه را كه ما مى دانيم.(15)
هيبت باشكوه
قطب راوندى رحمة الله مى نويسد:
فضل بن احمد، كاتب معتزّ بالله گويد: روزى با معتزّ به مجلس متوكّل وارد شديم، ديديم غضب آلود و پريشان است. او به فتح بن خاقان گفت: به خدا! او را خواهم كشت، چرا كه به دولت من تفرقه مى افكند.
آنگاه دستور داد چهار نفر از غلامان جلف را حاضر كردند و آن ها را در پى حضرت فرستاد.
ناگاه امام هادى عليه السلام وارد شد، لب هاى مباركش به دعا حركت مى كرد و ابدا اثر اضطراب و وحشت در آن حضرت عليه السلام نبود. چون نظر متوكّل بر آن حضرت افتاد يك مرتبه خود را از تخت به زير افكند و به استقبال حضرت شتافت و با اضطراب او را در برگرفت، دست هاى مبارك و ميان دو ديده اش را بوسيد و شمشيرى را كه در دستش بود به زمين انداخت و گفت: اى آقاى من! اى بهترين خلق خدا! براى چه در اين وقت آمده اى؟
حضرت فرمود: پيك تو آمد و گفت: متوكّل تو را طلبيده است.
متوكّل گفت: آن زنازاده دروغ گفته است، اى آقاى من! به همان جايى كه آمدى بازگرد!
آنگاه گفت: اى فتح بن خاقان! اى عبدالله! اى معتز! آقاى خودتان و آقاى مرا بدرقه كنيد.
وقتى نظر آن غلامان خزر بر آن حضرت عليه السلام افتاد؛ همگى نزد آن حضرت بر زمين افتادند. و بر حضرتش تعظيم كردند.
وقتى امام هادى عليه السلام بيرون رفت. متوكّل غلامان را طلبيد و به مترجم گفت: از آنها سوال كن چرا از امر من اطاعت نكردند؟
گفتند: چون آن بزرگوار نمايان شد از مهابتش بى اختيار شديم، ديديم در اطراف او بيش از صد شمشير برهنه و شمشيردار ايستاده اند، مشاهده اين وضع مانع شد كه از امر تو اطاعت كنيم و دل ما پر از خوف و رعب شد.
متوكّل رو به فتح نمود و گفت: اين امام توست و خنديد.
فتح به خاطر آن بلايى كه از آن حضرت گذشت شادمان شد و خدا را حمد نمود.
عنايت به دشمن
در روايتى آمده است: متوكّل گرفتار دمل و قرحه اى شد به طورى كه مشرف به مرگ شد و كسى جراءت نمى كرد كه بر آن دمل نيشتر بزند.
مادرش نذر كرد كه اگر پسرم از اين مرض شفا يابد، پول زيادى را براى امام هادى عليه السلام بفرستد. اين در حالى بود كه طبيبان و جراحان از درمان متوكّل عاجز و متحير شده بودند.
در اين ميان فتح بن خاقان كه انيس، طبيب، وزير و مشير متوكّل بود گفت: اگر از ابوالحسن مى پرسيديد، خوب بود. شايد او دارو و علاجى براى اين دمل بفرمايد.
كسى را نزد امام هادى عليه السلام فرستادند، آن حضرت فرمود:
خذوا كسب الغنم و دقّقوه بماء الورد و وضعوه على الخراج، فانّه نافع باذن الله ان شاءالله تعالى.
پشكل گوسفند را در گلاب نرم كرده، بر دملش گذاريد كه نافع است ان شاءالله.
چون فرستاده برگشت و آن دوا را گفت: حضار شروع كردند به خنديدن و استهزاء نمودن.
فتح بن خاقان گفت: اين دستور اگر نفع نداشته باشد، ضرر هم ندارد و بايد امتحان كرد، من اميدوارم نافع باشد.
پس طبق دستور حضرتش عمل كردند و مرهم را روى دمل قرار دادند، طولى نكشيد كه فورى درد تسكين يافت و متوكّل خوابيد و با فاصله كمى دمل سر باز كرد و زخم خوب شد و متوكّل از مرگ نجات يافت.
مادرش خوشحال شد و مبلغ دوهزار دينار در كيسه گذاشت و مهر نموده، خدمت آن حضرت فرستاد.
وقتى متوكّل خوب شد و چند روزى از اين حادثه گذشت، دشمنان اهل بيت عليهم السلام به قصد سخن چينى به متوكّل گفتند: ابوالحسن عليه السلام مال و سلاح بسيار تدارك ديده و به فكر خروج است.
متوكّل باور كرد و به سعيد حاجب امر نمود كه شبانه و بى خبر، به خانه آن حضرت بروند و هر مال و سلاحى كه ديدند بياورند.
نصف شب سعيد حاجب با جمعى به خانه امام هادى عليه السلام ريختند و چون تاريك بود راه را گم كردند و متحير بودند كه ناگاه آن حضرت صدا زد: اى سعيد! صبر كن تا چراغ بياورم و خود حضرت راهنمايى نمود، سعيد ديد حضرت لباس پشمى پوشيده و روى حصيرى مشغول نماز است.
حضرت فرمود: بگرد و تفحص كن.
سعيد گشت و در طاقچه كيسه اى ديد كه به مهر مادر متوكّل مهر شده بود. سعيد آن را نزد متوكّل آورد و او در مورد آن كيسه از مادرش سوال كرد.
گفت: هنگام بيمارى تو من به حضرت متوسل شده و براى تو نذر كرده بودم.
متوكّل نيز كيسه اى اضافه كرد و نزد آن حضرت فرستاد و عذرخواهى كرد.(16)
دعا براى نوزاد پسر
ايوب بن نوح گويد:
طى نامه اى به امام هادى عليه السلام نوشتم: همسرم باردار است و از شما مى خواهم دعا كنيد كه خداوند پسرى به من عنايت فرمايد.
حضرت در جواب نوشتند: خداوند به تو پسرى عطا مى كند، نام او را محمد بگذار.
طولى نكشيد كه صاحب فرزند پسرى شدم و نام او را محمد نهادم.(17)
همچنين ايوب بن نوح گويد:
از قاضى بغداد و دشمنى او در آزار بودم. ناچار متوسل به امام هادى عليه السلام شدم و نامه اى به حضرتش نوشتم كه از جانب قاضى مورد اذيت و آزار هستم و به شما پناه آورده ام.
حضرت در جواب نوشتند: دو ماه ديگر از اين غم خلاص خواهى شد.
چون شصت روز گذشت، آن قاضى عزل شد و ظلمش به پايان رسيد.(18)
انديشه در دفع دشمن
محمد بن صلت گويد: به حضرت هادى عليه السلام نامه نوشتم كه شخصى با من دشمنى مى كند و من به فكر چاره اى افتاده ام كه آن را اجرا كنم.
حضرت در جواب نوشتند: احتياج به آن فكر نيست.
طولى نكشيد كه آن شخص به بدترين وجهى از دنيا رفت و من از شرّ او خلاص شدم.(19)

مرد نصرانى و نجات او از مرگ

مرد نصرانى و نجات او از مرگ
هبة بن منصور موصلى گويد: در ديار ربيعه مردى نصرانى به نام يوسف بن يعقوب زندگى مى كرد كه با پدر من آشنايى داشت. روزى به خانه ما آمد و اين داستان را نقل كرد:
از طرف متوكّل مرا به سامرّا جلب كردند. چون از زندگى ماءيوس شدم و از آن طرف بزرگوارى و عظمت على بن محمد الرضا عليهماالسلام را شنيده بودم، متوسل به آن حضرت شدم و صد دينار به آن حضرت نذر نمودم.
وقتى به پدرم گفتم، مرا تشويق كرد و گفت: اگر چيزى باعث نجات تو باشد، همين نذر خواهد بود.
وقتى به سامرّا رسيدم با خود گفتم: تا كسى از آمدن من مطلع نشده به نذرم عمل كنم، ولى اولين دفعه بود كه به سامرّا رفته بودم، نه آشنايى داشتم و نه جايى را مى شناختم. به مركب خود سوار بودم و مى ترسيدم خانه امام عليه السلام را از كسى سوال كنم؛ چون نصرانى بودن من ظاهر بود. عنان مركب را واگذاشتم كه به هر طرف كه مى خواهد برود و متحير بودم كه چه كنم و مركب را به كجا ببرم. تا اين كه به در خانه شخصى رسيدم، از او پرسيدم: اين خانه كيست؟
گفت: على بن محمد الرضا عليه السلام است.
تعجب كردم و ((الله اكبر)) گفتم و اين را يك علامت دانستم. لحظه اى توقف نكرده بودم كه خادمى بيرون آمد و گفت: يوسف بن يعقوبى تويى؟
گفتم: آرى.
گفت: داخل شو و در اين دهليز بنشين.
گفتم: اين هم علامت ديگر. نام و نام پدر مرا از كجا مى دانست و حال آن كه من در اين شهر آشنايى ندارم.
نشستم و فكر مى كردم، ناگاه خادم بيرون آمد و گفت: صد دينارى كه در آستين دارى بده.
صد دينار را دادم و گفتم: اين هم علامت ديگر.
طولى نكشيد مرا صدا زد، وارد شدم و ديدم امام عليه السلام تنها نشسته، چون مرا ديد، فرمود: خاطرجمع شدى؟
گفتم: بلى.
فرمود: وقت آن نشده كه به دين اسلام برگردى؟
گفتم: ديگر احتياج به دليلى نيست و كسى كه اهل دليل باشد همين دلايل براى او كافى است.
حضرت فرمود: هيهات كه تو مسلمان نخواهى شد و از اسلام نصيبى ندارى، لكن پسرت مسلمان مى شود و از شيعيان ما خواهد بود.
سپس فرمود: اى يوسف! گروهى گمان مى كنند كه دوستى ما نفعى ندارد، به خدا سوگند! كه دوستى ما نافع ترين چيز براى همه است.
آن گاه فرمود: برو كه از متوكّل به تو مكروهى نمى رسد.
همان گونه كه فرموده بود، من نزد متوكّل رفتم و به خير و خوبى از دست او نجات پيدا كردم.
هبة الله گويد: من بعد از مدتى پسرش را ديدم كه شيعه شده بود و از اكثر شيعيان در اخلاق قوى تر و در اعتقاد و محبت بالاتر بود.
او مى گفت: پدرم به دين نصارا مرد و من بعد از پدرم به اسلام مشرف شدم.(20)
يونس نقاش و عنايت مولا
در ((امالى ابن شيخ)) آمده است:
منصورى، از كافور خادم، روايت كرده كه گويد:
امام هادى عليه السلام در سامرّا همسايه اى داشت كه او را يونس نقّاش ‍ مى گفتند و بيشتر اوقات حضور آن بزرگوار مى رسيد و خدمت مى نمود.
روزى در حالى كه بدنش مى لرزيد، خدمت حضرت رسيد و عرض كرد: اى سيد من! وصيت مى كنم كه با اهل بيت من خوب رفتار كنى.
حضرت فرمود: مگر چه شده؟ و تبسّم فرمود.
يونس عرض كرد: موسى بن بغا نگينى به من داده بود كه آن را نقش كنم و آن نگين از خوبى، قيمت نداشت. وقتى كه خواستم آن نگين را نقش كنم، شكست و دو قسمت شد، روز وعده فردا است و موسى بن بغا يا مرا هزار تازيانه مى زند و يا مى كشد.
حضرت فرمودند: اكنون به منزل خود برو و بدان كه فردا جز خوبى نخواهى ديد.
روز ديگر، بامدادان خدمت امام عليه السلام رسيد و گفت: قاصد موسى براى نگين آمده.
حضرت فرمود: وقتى رفتى ساكت باش و گوش كن به تو چه مى گويد.
مرد نقّاش رفت و بعد از زمانى خندان برگشت و عرض كرد: اى سيد من! وقتى رفتم و نشستم، خطاب به من گفت: كنيزان من درباره آن نگين با هم دشمنى دارند، مى شود كه شما آن دو نگين را دو نصف كنى تا هر دوى آنها راضى شوند و دست از مخاصمه بردارند و نزاع نكنند؟
حضرت حمد خدا را به جا آورد و پرسيد: تو در جواب او چه گفتى؟
گفت: گفتم: مرا مهلت بده تا فكرى بكنم و ببينم چاره اى هست يا نه؟
حضرت فرمود: خوب جواب دادى؟(21)

آشنایی با زبان ها
ابوهاشم جعفرى مى گويد: هنگامى كه ((بغا)) سردار سپاه واثق، براى دستگيرى اعراب از مدينه عبور مى كرد، در مدينه بودم. امام هادى عليه السلام به ما فرمود: برويم تجهيزات اين ترك را ببينيم.
بيرون آمديم و توقف كرديم، سپاه آماده او از نزد ما گذشتند و تركى سر رسيد.
امام عليه السلام با او چند كلمه به زبان تركى صحبت كردند. او از اسب پياده شد و پاى مركوب امام را بوسيد.
ابوهاشم مى گويد: ترك را قسم دادم كه او با تو چه گفت؟
ترك پرسيد: اين مرد پيامبر است؟
گفتم: نه.
گفت: مرا به اسمى خواند كه در كوچكى در بلاد ترك به آن ناميده مى شدم و تا اين ساعت هيچ كس از اين نام اطلاع نداشت.
فروتنى درندگان
شيخ سلمان بلخى قندوزى، از علماى اهل تسنن، در كتاب((ينابيع المودة))مى نويسد:
مسعودى نقل كرده است كه متوكّل فرمان داد كه سه راءس درندگان را به محوطه كاخ او آوردند، آنگاه امام هادى عليه السلام را به كاخ خود دعوت كرد و چون آن گرامى وارد محوطه كاخ شد، دستور داد در كاخ را ببندند. اما درندگان دور امام مى گشتند و نسبت به او اظهار فروتنى مى كردند و امام با آستين خويش آنان را نوازش مى كرد.
سپس امام عليه السلام به بالا نزد متوكّل رفت و مدتى با او صحبت كرد و بعد پايين آمد و باز درندگان همان رفتار قبلى را با امام تكرار كردند، تا امام از كاخ خارج شد. بعد متوكّل هديه بزرگى براى امام فرستاد.
به متوكّل گفتند: پسرعموى تو امام هادى عليه السلام با درندگان چنان رفتار كرد كه ديدى، تو نيز همين كار را بكن.
گفت: شما قصد قتل مرا داريد! و فرمان داد اين جريان را فاش ‍ نسازند.
هيبت و عظمت
اشتر علوى مى گويد: با پدرم در خانه متوكّل بوديم. من در آن هنگام طفل بودم و جماعتى از آل ابوطالب، آل عباس و آل جعفر حضور داشتند. امام هادى عليه السلام وارد شد همه آنان كه در خانه متوكّل بودند به احترام او پياده شدند آن حضرت وارد خانه شد.
برخى از حاضران به يكديگر گفتند: چرا براى اين جوان پياده شويم نه شريف تر از ماست و نه سنش بيشتر است. به خدا سوگند براى او پياده نخواهيم شد(!!)
ابوهاشم جعفرى كه در آنجا حاضر بود گفت: به خدا سوگند! وقتى او را ببينيد همگى به احترام او با حقارت پياده خواهيد شد.
طولى نكشيد كه آن حضرت از منزل متوكّل بيرون آمد، چون چشم حاضران به آن گرامى افتاد، همگان پياده شدند.
ابوهشام گفت: مگر نگفتيد: پياده نمى شويم؟
گفتند: به خدا سوگند! نتوانستيم خوددارى كنيم، طورى كه بى اختيار پياده شديم.
دعاى مستجاب
در اصفهان مردى شيعى به نام عبدالرحمن مى زيست، از او پرسيدند: چرا اين مذهب را برگزيده و به امامت امام هادى عليه السلام معتقد شده اى؟
گفت: به دليل معجزه اى كه از او ديدم؛ داستان چنين بود كه من مردى فقير و بى چيز بودم، ولى چون زبان و جراءت داشتم، اهالى اصفهان در يكى از سالها مرا همراه گروهى نزد متوكّل فرستادند تا دادخواهى كنم.
روزى بيرون خانه متوكّل ايستاده بوديم كه دستور احضار على بن محمد بن رضا عليهم السلام از سوى متوكّل صادر شد.
من به يكى از حاضران گفتم: اين مرد كيست كه دستور احضارش صادر شد؟
گفت: اين مرد علوى است و رافضيان او را امام مى دانند - و اضافه كرد كه - ممكن است خليفه براى قتل دستور احضارش را داده باشد.
گفتم: از جاى خود حركت نمى كنم تا اين مرد علوى بيايد و او را ببينم. ناگهان ديدم شخصى سوار بر اسب به سوى خانه متوكّل مى آيد، مردم به نشانه احترام در دو طرف مسير او صف كشيدند و او را تماشا مى كردند. چون نگاهم بر او افتاد، مهرش در دلم جاى گرفت و نزد خود به دعاى او مشغول شدم تا خدا شر متوكّل را از او دفع نمايد.
آن حضرت از ميان مردم مى گذشت و نگاهش بر يال اسب خود بود و چپ و راست را نگاه نمى كرد و من پيوسته به دعاى او مشغول بودم، چون به من رسيد با تمام رو به سوى من متوجه شد و فرمود:
خدا دعاى تو را پذيرفت، به تو طول عمر داد و مال و فرزندان تو را زياد كرد.
چون اين را مشاهده كردم، مرا لرزه فراگرفت و در ميان دوستانم افتادم. دوستانم پرسيدند: چه شد؟
گفتم: خير است.
و چيزى نگفتم. هنگامى كه به اصفهان بازگشتم خدا مال فراوان به من عطا كرد و امروز از اموال، آنچه كه در خانه دارم، به هزارهزار درهم مى رسد، غير از آنچه بيرون از خانه دارم، و ده فرزند يافته ام و عمرم نيز از هفتاد سال گذشته است. من به امامت آن مردى معتقدم كه از دلم خبر داشت و دعايش ‍ در حق من مستجاب گرديد.(22)
سپاس از نعمت ها
ابوهاشم جعفرى مى گويد: يك بار فقر شديدى به من روى آورد، خدمت امام هادى عليه السلام شرفياب شدم و چون اجازه دادند نشستم.
فرمود: اى اباهاشم! شكر كدام يك از نعمت هاى خدا را كه به تو عطا فرموده، مى توانى به جاى آورى؟
من سكوت كردم و ندانستم چه بگويم.
امام عليه السلام خود فرمود: خدا به تو ايمان عطا كرد و به جهت آن بدنت را از آتش دوزخ بازداشت. خدا به تو صحت و عافيت عطا كرد و تو را بر اطاعت خود يارى فرمود. خدا به تو قناعت عطا كرد و بدين وسيله آبروى تو را حفظ نمود.
آنگاه فرمود: اى اباهاشم! من به اين مطلب آغاز كردم؛ چون گمان مى كنم تو مى خواهى از كسى كه اين همه نعمت به تو عطا كرده است نزد من شكوه كنى. من دستور دادم صد دينار طلا به تو بدهند، آن را بگير.(23)
روح خشنودى
شيخ طوسى رحمة الله مى نويسد: ابوموسى عيسى بن احمد بن عيسى بن المنصور گويد:
روزى خدمت امام هادى عليه السلام مشرف شدم، عرض كردم: اى آقاى من! اين مرد - يعنى متوكّل - مرا از خود دور گردانيد و روزى مرا قطع كرده و از من ملول شده است. من علت آن را فقط به واسطه آن كه از ارادتم به خدمت شما و ملازمت من به شما آگاه شده نمى دانم. پس هرگاه از او خواهشى فرمايى كه او قبول كند تفضل فرما و آن خواهش را براى من قرار ده.
حضرت فرمود: درست خواهد شد ان شاءالله.
چون شب فرارسيد چند نفر از جانب متوكّل پى در پى به طلب من آمدند و مرا نزد متوكّل بردند. هنگامى كه نزديك منزل متوكّل رسيدم، ديدم فتح بن خاقان كنار در سرا ايستاده است. گفت: اى مرد! شب در منزل خود قرار نمى گيرى، ما را به زحمت مى اندازى؟ متوكّل به جهت طلب تو مرا به رنج و سختى افكنده است.
من نزد متوكّل داخل شدم. او را بر فراش خود ديدم. گفت: اى ابوموسى! آيا ما از تو غفلت مى كنيم يا تو ما را فراموش مى كنى و حقوق خود را ياد نمى آورى. الحال بگو چه در نزد ما داشتى؟
گفتم: فلان صله و عطا و رزق فلانى و چند چيزى نام بردم.
متوكّل دستور داد: آنها را به چندين برابر به من بدهند.
به فتح بن خاقان گفتم: آيا امام هادى عليه السلام به اين جا آمده بود؟
گفت: نه.
گفتم: آيا نامه اى براى متوكّل نوشته بود؟
گفت: نه.
وقتى بيرون آمدم و از آن جا دور شدم، فتح پشت سر من آمد و گفت: شك ندارم كه تو از امام هادى عليه السلام دعايى طلب كرده اى پس براى من نيز از او دعايى بخواه.
وقتى خدمت آن حضرت رسيدم، فرمود: اى ابوموسى!
هذا وجه الرّضا.
اين روز خشنودى و رضا است.
گفتم: بلى به بركت تو اى سيد من! ولى به من گفتند: شما نزد او نرفتيد و از او خواهش نفرموديد.
فرمود: خداوند تعالى مى داند كه ما در مهمات فقط به او پناه مى بريم و در سختى ها و بلاها فقط بر او توكل مى كنيم. او ما را عادت داده كه هرگاه از او سؤ ال كنيم، اجابت فرمايد و بيم آن داريم كه اگر از حق تعالى عدول كنيم، خدا نيز از ما عدول فرمايد.(24)
پرداخت بدهى سنگين
شيخ اربلى رحمة الله مى نويسد:
روزى امام هادى عليه السلام از سامرّا جهت امر مهمى به طرف قريه اى رفت. مرد اعرابى به طلب آن حضرت به سامرّا آمد.
گفتند: حضرت به فلان قريه رفته است.
آن عرب به قصد آن حضرت به آن قريه رفت. چون به خدمت آن جناب رسيد، حضرت از او پرسيد: چه حاجت دارى؟
گفت: من مرد عربى از متمسكين به ولايت جدّت حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام هستم. گرفتار بدهكارى سنگينى شده ام كه كسى جز تو آن را ادا نمى كند.
فرمود: خوش باش و شاد باش.
آنگاه مرد عرب در همان جا ماند، هنگامى كه صبح شد حضرت به او فرمود:
من نيز حاجتى به تو دارم كه تو را به خدا قسم كه خلاف آن انجام ندهى.
اعرابى گفت: مخالفت نمى كنم.
آن حضرت به خط خود نامه اى نوشت و در آن اعتراف كرد كه به اعرابى بدهكار است و مقدار آن را در آن نامه تعيين كرده بود كه زيادتر از دينى كه او داشت و فرمود: اين نامه را بگير. وقتى من به سامرّا رسيدم، نزد من بيا در آن هنگامى كه نزد من جماعتى از مردم باشند و اين وجه را از من مطالبه نما و بر من تندى كن و تو را به خدا قسم كه خلاف اين نكنى.
عرب گفت: چنين كنم و نامه را گرفت.
آنگاه كه حضرتش به سامرّا رسيد، و نزد آن حضرت جماعت بسيارى از اصحاب خليفه و غيرايشان حاضر شدند. مرد عرب آمد و آن نامه را بيرون آورد و بدهى خود را مطالبه كرد و همان گونه كه حضرت به او امر فرموده بود، رفتار كرد.
حضرت به نرمى و ملايمت با او تكلم كرد و عذرخواهى نمود و وعده داد كه وفا خواهم كرد و تو را خوشحال خواهم ساخت.
اين خبر به متوكّل رسيد. دستور داد كه سى هزار درهم به آن حضرت بپردازند.
وقتى آن پول ها به آن حضرت رسيد، گذاشت تا آن مرد آمد. فرمود: اين مبلغ را بگير و دين خود را ادا كن و مابقى آن را خرج اهل و عيال خود كن و ما را معذور دار.
اعرابى گفت: يابن رسول الله! به خدا سوگند! آرزوى من كمتر از يك سوم اين مال بود، ولىالله اعلم حيث يجعل رسالته.آن مبلغ را گرفت و رفت.(25)
شير درنده سر راه قافله
ابن طاووس رحمة الله به روايت قاسم بن علا اينگونه نقل مى كند:
صافى خادم امام هادى عليه السلام گويد: از امام رخصت طلبيدم كه به زيارت جدش حضرت رضا عليه السلام بروم.
فرمود: انگشترى كه نگينش عقيق زرد و نقش آنماشاءالله لا حول و لا قوّة الا بالله استغفر اللهاست و بر روى ديگرش:محمّد صلى الله عليه و آله و على عليه السلامنقش بسته با خود بردار تا از شر دزدان و راهزنان ايمن باشى و براى سلامتى تو تمام تر و دين تو را حفظكننده تر است.
خادم گفت: انگشترى كه حضرت فرموده بود، تهيه كردم و خدمتش رفتم تا وداع كنم. چون وداع كردم و دور شدم حضرت دستور فرمود كه مرا برگردانند.
چون برگشتم، فرمود: انگشتر فيروزه هم با خود بردار، زيرا در ميان طوس و نيشابور شيرى خواهد بود كه قافله را از رفتن منع خواهد كرد، تو پيش برو و اين انگشتر را به او نشان بده و بگو: مولاى من مى فرمايد: دور شو.
بايد بر يك طرف فيروزهالملك للهنقش كنى و بر طرف ديگرش ‍الملك لله الواحد القهار،زيرا كه نقش انگشتر على عليه السلامالملك للهبود و چون خلافت به آن جناب برگشت،الملك لله الواحد القهارنقش كرد. نگينش فيروزه بود و چون چنين كنى موجب ايمنى از حيوانات درنده و باعث ظفر و غلبه در جنگ ها خواهد شد.
خادم گفت: به سفر رفتم و به خدا سوگند! كه در همان مكان كه حضرت فرموده بود، شيرى بر سر راه آمد و آنچه فرموده بود به عمل آوردم. شير برگشت.
هنگامى كه از زيارت برگشتم قضايا را خدمت حضرت عرض كردم.
آن حضرت فرمود: يك چيز مانده كه نقل نكردى، اگر مى خواهى من نقل كنم.
گفتم: آقا! شايد فراموش كرده باشم.
فرمود: شبى در طوس نزديكى روضه امام رضا عليه السلام خوابيده بودى. گروهى از جنيان به زيارت قبر امام رضا عليه السلام مى رفتند. آن نگين را در دست تو ديدند و نقش آن را خواندند. پس از دست تو بيرون كردند. نزد بيمارى بردند و آن را در آب شستند و آب را به بيمار خورانيدند و بيمارشان صحت يافت. پس انگشتر را برگرداندند و تو در دست راست خود كرده بودى، آنان در دست چپ تو كردند. چون بيدار شدى بسيار تعجب كردى و سببش را ندانستى و بر بالين خود ياقوتى ديدى. آن را برداشتى. الحال همراه توست. به بازار ببر و آن را به هشتاد اشرفى خواهى فروخت و اين ياقوت هديه آن جنيان است كه براى تو آورده اند.
خادم گفت: ياقوت را به بازار بردم و هشتاد اشرفى فروختم.(26)

دعا براى بيمار در حرم امام حسين عليه السلام

دعا براى بيمار در حرم امام حسين عليه السلام
امام هادى عليه السلام در سامرّا بيمار شدند، به ابوهاشم جعفرى فرمود: كسى را به كربلا بفرست تا در حرم مقدس امام حسين عليه السلام براى سلامتى من دعا كند.
على بن هلال چون اين سخن را شنيد، گفت: از حائر و حرم حسينى چه مى خواهند در حالى كه خودشان امام هستند؟
ابوهاشم كه نتوانسته بود پاسخ وى را دهد، مطلب و گفته وى را براى امام هادى عليه السلام نقل كرد.
حضرتش فرمود: آيا به او نگفتى كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله خانه خدا را طواف مى كرد و حجرالاسود را مى بوسيد، در حالى كه حرمت پيامبر و مومن از حرمت خانه خدا بيشتر است. و خداوند پيامبر صلى الله عليه و آله را امر فرموده: در عرفات وقوف نمايد، زيرا خداوند متعال دوست دارد در مكان ها و مواضع مخصوصى وى را ياد كنند و من علاقمندم در جايى كه خداوند دوست دارد در آنجا دعا شود، مرا دعا كنند.
شايد منظور اين است كه در موضوعات تكوينى و امور عادى كارها بايد بر اساس عادى و اسباب و عوامى طبيعى آنها جريان يابد و هيچ كس را چاره اى جز اين نيست و ائمه هدى عليهم السلام نيز اگرچه آنگونه كه خداوند به آنان قدرت داده است، مى توانستند به طور دلخواه در امور تصرف نمايند، ولى آنان كه هميشه پيشواى امت در امور دينى و دنيا هستند، به همين صورت رفتار مى كردند و مردم نيز به آنان تاءسّى و بر اساس  برنامه هاى آنان حركت مى كردند و با راهنمايى هاى آنها پندارهاى باطل آنان زدوده مى شد.
اميرمومنان على عليه السلام هم نيز در انتخاب حضرت امّالبنين عليهاالسلام همين گونه عمل كردند. البته از فرمايش ايشان به حضرت عقيل معلوم مى شود كه با وى مشورت نكرد، بلكه از او خواست تا با توجه به آشنايى او به انساب و آگاهى وى نسبت به خاندان هاى محترم عرب، بانويى شايسته از شجاع زادگان را برايشان خواستگارى كنند.
هفتاد و سه زبان را فراگرفتم
علّامه طبرسى رحمة الله مى نويسد: ابوهاشم گويد:
نزد امام هادى عليه السلام رفتم. آن حضرت به زبان هندى، با من سخن گفت، نتوانستم به خوبى جواب آن حضرت را بدهم.
در نزد آن حضرت، ظرفى پر از سنگريزه بود. يكى از آن سنگ ريزه ها را به دهانش نهاد و مدتى آن را مكيد، سپس آن را به طرف من انداخت.
من آن را برداشتم و به دهانم نهادم و مكيدم. سوگند به خدا! از نزد آن حضرت، بيرون نرفتم، تا اين كه به هفتاد و سه زبان، كه نخستين آنها زبان هندى بود، سخن مى گفتم.
امداد غيبى
شيخ طوسى رحمة الله مى نويسد: كافور خادم گويد:
امام هادى عليه السلام به من فرمود: فلان سطل را در فلان جا بگذار، تا من با آب آن براى نماز، وضو بسازم.
سپس مرا دنبال كارى فرستاد، و فرمود: وقتى كه بازگشتى اين كار را انجام بده، تا وقتى كه براى نماز، آماده شدم، آب حاضر باشد (و اين موضوع در شب بود).
آن حضرت به پشت دراز كشيد كه بخوابد، و من آنچه را كه فرموده بود، فراموش كردم. شب سردى بود، احساس كردم كه آن حضرت براى نماز برخاسته است، ناگاه يادم آمد كه سطل آب را در محل خود كه فرموده بود، ننهاده ام، از ترس سرزنش آن حضرت، از آن محل دور شدم، و ناراحت بودم كه امام در مورد تحصيل آب، به زحمت مى افتد.
ناگاه آن حضرت با صداى خشم آلود مرا صدا زد، با خود گفتم:انّا للهعذر من چيست؟ اگر بگويم: فراموش كردم، و چاره اى جز جواب نداشتم، ترسان نزد آن حضرت رفتم.
فرمود: واى بر تو! آيا عادت مرا نمى دانى كه من با آب سرد وضو مى گيرم، تو آب را گرم كرده اى و در سطل ريخته اى؟
عرض كردم: سوگند به خدا! اى آقاى من، نه سطل را، و نه آب را، من به جايى نگذاشتم.
آن حضرت در اين هنگام دريافت كه امداد غيبى، اين كار را كرده است، به شكر الهى پرداخت و فرمود: حمد و سپاس مخصوص خداوند است، سوگند به خدا! كارى را كه خداوند بر ما آسان نموده، ترك نخواهم كرد. حمد و سپاس خداوندى را كه ما را از اهل اطاعت خود گردانيد، و ما را براى كمك بر عبادتش موفق نمود، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مى فرمايد:
انّ الله يغضب على من لا يقبل رخصته؛
همانا خداوند خشم مى كند بر كسى كه كار آسان كرده او را نپذيرد.
اين يك درس و پند بزرگ از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و امام هادى عليه السلام است كه ما در مواردى كه خداوند رخصت داده و آسان گرفته، بر خود سخت نگيريم، امام هادى عليه السلام با همان آب گرمى كه دست غيبى آن را برايش آماده كرده بود، وضو ساخت، و آسان گيرى خدا را ترك ننمود.
سر به نيست شدن، شعبده باز گستاخ
از زرافه - يا زراره - دربان متوكّل نقل شده است:
شعبده بازى از هند نزد متوكّل دهمين خليفه عباسى آمد، و تردستى هاى بى نظير و عجيبى از خود نشان مى داد. متوكّل بازى كردن را بسيار دوست داشت و خواست از وجود شعبده باز بر ضد امام هادى عليه السلام، سوءاستفاده كند.
به شعبده باز گفت: اگر طورى كنى كه در يك مجلس عمومى، على بن محمد را شرمنده كنى، هزار اشرفى ناب به تو جايزه مى دهم.
شعبده باز گفت: سفره غذا را پهن كن، و قدرى نان تازه نازك در سفره بگذار و مرا كنار آن حضرت جاى بده، به تو قول مى دهم كه او را نزد حاضران سرافكنده و شرمنده سازم.
متوكّل، دستور او را اجرا كرد، جمعى در كنار سفره نشستند، امام هادى عليه السلام را نيز احضار نمود، مقدارى نان در نزديك امام هادى عليه السلام گذاشتند، امام عليه السلام دست به طرف نان دراز كرد تا بردارد، هماندم شعبده باز كارى كرد كه نان به جانب ديگر پريد، امام هادى عليه السلام دست به طرف نان ديگر دراز كرد، باز آن نان به سوى ديگر پريد، و حاضران خنديدند، اين حادثه چندبار تكرار شد.
امام هادى عليه السلام كه خشمگين شده بود، دستش را بر صورت شكل شيرى كه در روى پاچه متكايى نقش بسته بود و در آنجا بود، زد و فرمود:
خذ عدوّ الله
دشمن خدا را بگير!
همان دم آن صورت، به شكل شيرى زنده درآمد، و به شعبده باز حمله كرد و او را دريد و خورد، سپس به جاى اولش به همان صورت و نقش شير، در پارچه متكا بازگشت.
همه حاضران، حيرت زده شدند، امام هادى عليه السلام برخاست كه برود، متوكّل از آن حضرت التماس كرد كه بنشيند، و آن شعبده باز را بازگرداند، آن حضرت فرمود:
والله! لا يرى بعدها؛
سوگند به خدا! او پس از اين، ديده نخواهد شد، آيا تو دشمنان خدا را بر دوستانش مسلط مى كنى؟
حاضران نيز، از آنجا رفتند، و ديگر آن شعبده باز ديده نشد.
هلاكت مرد گستاخ و بدزبان
در كتاب((اثبات الوصيّة))روايت شده است:
امام هادى عليه السلام به خانه متوكّل وارد گرديد، و به نماز ايستاد. يكى از مخالفان نزديك آمد و با كمال گستاخى، به حضرتش دهن كجى كرد و گفت: چقدر رياكارى مى كنى؟
آن حضرت، نمازش را به سرعت به پايان رسانيد، و پس از سلام نماز، به او رو كرد و فرمود: اگر در اين نسبتى كه به من دادى، دروغ گو هستى، خداوند، تو را نابود كند.
همان دم او به زمين افتاد و مرد، و همين موضوع، خبر تازه اى در كاخ متوكّل گرديد.
روايت شده است: امام هادى عليه السلام فرمود:
به اجبار از مدينه به سامرّا آمدم، و اگر از سامرّا بيرون روم، نيز از روى اجبار است.
شخصى پرسيد: چرا؟
آن حضرت پاسخ داد: زيرا اين شهر، خوش آب و هوا است، و بيمارى در آن، كم است.(27)
كرامتى ديگر
هارون بن فضل گويد: آن روزى كه امام جواد عليه السلام از دنيا رفت، شنيدم كه امام هادى عليه السلام اين آيه را تلاوت مى فرمود:انّا لله و انّا اليه راجعون(پدرم) امام جواد عليه السلام از دنيا رحلت كرد.
از آن حضرت پرسيدند: شما از كجا مى دانى؟
فرمود: ضعف و سستى دچار من شد كه سابقه آن را نداشتم.
حسن بن على وشّا از مادر محمد، غلام امام رضا عليه السلام روايت كرده كه گويد: امام هادى عليه السلام در حالى كه ترسان بود آمد و در كنار عمه پدر خود نشست، عمه پدرش به آن حضرت گفت: چرا اين طور ناراحتى؟
فرمود: پدرم از دنيا رفته است.
او در جواب گفت: اين خبر را به ما بده.
فرمود: به خدا قسم! همين طور است كه مى گويم.
ما آن وقت و آن روز را يادداشت كرديم، وقتى كه خبر وفات امام جواد عليه السلام آمد. ديديم همان طور است كه آن حضرت فرموده بود.
بعد از امام جواد عليه السلام فرزند بزرگوارش امام على النقى عليه السلام براى امر خداى سبحان در سال 220 هجرى به امامت رسيد. در آن موقع شش سال و چند ماه از سن شريف امام على النقى عليه السلام گذشته بود. چنان كه پدر بزرگوارش امام جواد عليه السلام نيز همين گونه بود. هم چنين در آن زمان كه مقام امامت به آن حضرت رسيد، مدت دو سال از سلطنت معتصم عباسى گذشته بود.
سجده بر شيشه
حسن بن مصعب مدائنى گويد: مسئله سجده بر شيشه را به وسيله نامه اى كه نوشته بودم از امام هادى عليه السلام پرسش نمودم. چون نامه را فرستادم با خودم گفتم: شيشه هم از چيزهايى است كه زمين آن را مى روياند و گفتند: آنچه را كه زمين مى روياند مى شود بر آن سجده كرد.
از طرف آن حضرت جواب آمد: بر شيشه سجده نكن، اگر گمان مى كنى كه آن هم از اشيايى است كه زمين آن را مى روياند، درست است، ولى استحاله شده است. زيرا شيشه از ريگ و نمك است، نمك هم از زمين شوره زار است و به زمين شوره زار هم نمى شود سجده كرد.
مواظب خود باش!
از على بن محمد نوفلى روايت شده كه گفت: محمد بن فرج به من گفت:
امام هادى عليه السلام به من نوشت: مواظب خود باش، برحذر باش، من هم مواظب كار خود هستم.
راوى گويد: من معناى حرف امام هادى عليه السلام را نفهميدم تا آن موقعى كه قاصدى آمد و مرا با دست بسته به مصر آورد و كليه اموال مرا توقيف كرد و من مدت هشت سال زندانى بودم.
بعد از آن دوباره نامه اى از امام هادى عليه السلام براى من آمد، در آن نامه نوشته بود: اى محمد! در ناحيه غرب ساكن مشو.
چون آن نامه را قرائت كردم با خودم گفتم: من فعلا در زندانم، امام براى من اين طور نوشته، يعنى چه، موضوع تعجب آورى است؟!
بعد از آن چند روزى بيشتر طول نكشيد كه من آزاد شدم.
خليفه بعدى كيست؟
خيران - يا خيزران - خادم، غلام فراطيس - مادر واثق بالله - گويد:
من در سال 232 هجرى به حج مشرف شدم و خدمت امام هادى عليه السلام مشرف شدم.
حضرتش فرمود: حال صاحب تو - يعنى واثق بالله - چگونه بود؟
گفتم: دردمند است و شايد مرده باشد.
فرمود: نمرده، ولى دچار مريضى خود مى باشد.
بعد از آن امام عليه السلام فرمود: بعد از واثق بالله چه كسى جانشين او خواهد بود؟
گفتم: پسرش.
فرمود: مردم اين طور گمان مى كنند كه جعفر باشد؟
گفتم: نه.
فرمود: چرا همين طور است كه من به تو مى گويم.
گفتم: خدا و رسول و فرزند رسول راست مى گويند.
پس از آن همان طور شد كه امام فرموده بود.
ابوعلى بن راشد گويد: در سال 232 هجرى امام هادى عليه السلام به من فرمود: اين مرد - يعنى واثق بالله - چكار مى كند؟
گفتم: مريض است و شايد مرده باشد.
فرمود: نمرده است ولى طولى نمى كشد كه خواهد مرد.
سزای سوگند دروغ
على بن جعفر گويد:
امام هادى عليه السلام شب جمعه به مسجد آمد، نزديك آن ستونى كه مقابل خانه فاطمه زهرا عليهاالسلام بود نماز خواند. چون امام عليه السلام از نماز فارغ گرديد و براى تعقيب نماز نشست، مردى از اهل بيتش - كه او را معروف مى گفتند و على بن جعفر و ديگران هم او را مى شناختند - آمد و پهلوى آن بزرگوار نشست و امام را سرزنش كرد و به امام گفت: من نزد شما آمدم و شما به من اجازه نداديد؟!
امام عليه السلام فرمود: شايد تو در موقعى آمده باشى كه امكان نداشته به تو اجازه داده شود؟ من هم كه منزل تو را نمى دانستم، به من خبر رسيده كه تو از من راجع به موضوعى كه سزاوار نبود، شكايت كردى؟
آن مرد گفت: به خدا قسم! من اين طور عملى را انجام نداده ام، كسى كه اين كار را كرده باشد صاحب اين قبر از او بيزار باشد.
امام هادى عليه السلام فرمود: من فهميدم كه او قسم دروغ خورد، تو از او انتقام بگير، آن شخص فرداى آن روز از دنيا رفت و براى مردم مدينه عبرتى شد.
عفو بى كران
راوى گويد: بريحه عباسى كه در مكه و مدينه اهل نماز و دعا بود، براى متوكّل نوشت: اگر تو را به مكه و مدينه احتياجى هست امر كن تا امام هادى عليه السلام را از اين جا خارج كنند. زيرا او مردم را به سوى خود دعوت مى كند و جمعيت زيادى تابع او شده اند.
بريحه چند نامه بدين مضمون براى متوكّل نوشت، متوكّل يحيى بن هرثمه را با نامه اى به حضور امام هادى عليه السلام فرستاد، در آن نامه نوشت: من مشتاق لقاى تو هستم، تقاضا دارم نزد من بيايى.
متوكّل به يحيى دستور داد: طورى با امام مسافرت كن كه مطابق ميل او باشد.
نامه اى هم براى بريحه نوشت كه منظور متوكّل را به عرض امام برساند.
يحيى بن هرثمه به مدينه آمد و نامه متوكّل را به بريحه داد. يحيى و بريحه هر دو سوار بر مركب شدند و به حضور امام هادى عليه السلام مشرف شدند، نامه متوكّل را به آن حضرت تقديم كردند.
امام عليه السلام مدت سه روز از آنان مهلت خواست. بعد از سه روز به سوى منزل خود برگشت، اسب ها را زين كرده و بارها را بسته ديد، و آن حضرت به جانب عراق حركت كرد. بريحه براى بدرقه آن حضرت آمد، وقتى كه مقدارى از راه طى شد، بريحه به امام عرض كرد: مى دانم شما واقفى كه من باعث شدم تا شما را به عراق ببرند، من قسم مى خورم كه اگر شكايت مرا به متوكّل يا يكى از ياران خصوصى او يا پسرانش بكنى، من هم خرماهاى تو را قطع مى كنم، دوستان تو را مى كشم، چشمه و قنات هاى زمين هاى تو را از بين خواهم برد، اين كارها را حتما انجام خواهد داد.
امام عليه السلام متوجه بريحه شد و فرمود: اول شكايتى كه من از تو به خدا بكنم امشب است، وقتى كه شكايت تو را به خدا بكنم، هرگز به خلق خدا از تو شكايت نخواهم كرد.
بريحه به دست و پاى امام افتاد، گريه و زارى كرد، طلب عفو نمود.
امام هادى عليه السلام فرمود: تو را عفو كردم.
معجزه هايى در سفر
يحيى بن هرثمه گويد: من در بين راه معجزه هايى عجيب و غريبى از امام هادى عليه السلام ديدم كه از آن جمله اين است:
در يكى از منزل گاه ها باراندازى كرديم كه آب نبود. ما ترسيديم كه خودمان و مركب هاى سوارى و شترانمان از تشنگى تلف شويم، جمعيت ديگرى از اهل مدينه نيز با ما حركت كرده بودند.
امام عليه السلام فرمود: گويا در اين مكان به فاصله چند ميل ديگر آب يافت مى شود؟
ما گفتيم: اگر تفضلى مى فرمايى، ما را از اين وادى به آنجا هدايت كن.
امام ما را از جاده خارج كرد، وقتى كه به قدر شش ميل راه رفتيم در يك وادى وارد شديم كه داراى گل ها، باغچه ها، چشمه ها، درخت ها و زراعت هايى بود، در آن مكان زارع و فلاح و احدى از مردم وجود نداشت، پياده شديم، آب آشاميديم، مركب هاى سوارى را سيراب كرديم، تا بعد از عصر در آنجا استراحت كرديم.
بعد از آن توشه برداشتيم، خود را سيراب كرديم، مشك ها را پر از آب نموديم، وقتى كه مقدارى راه رفتيم نزديك بود من تشنه شوم، ظرف آب نقره اى من همراه يكى از فرزندانم بود كه آن را به كمربند خود مى بست، من از پسرم آب خواستم.
ديدم زبانش گرفت و لكنت پيدا كرد، نگاه كردم ديدم ظرف آب را فراموش ‍ كرده و در منزل قبلى كه بوديم به جاى نهاده، من با تازيانه به اسب تيزرو خود زدم، آن اسب به سرعت تمام رفت تا به آن موضع رسيدم. وقتى كه در آن موضع رسيدم، ديدم آن وادى بيابانى خشك و بى آب و گياه شده، نه زراعتى، نه سبزه اى!
مكان پياده شدن خودمان را ديدم، پشگل اسب ها و شترها و محل خوابيدن آنها را مشاهده كردم، ظرف آب هم در همان موضعى بود كه پسرم نهاده بود، ظرف آب را برداشتم و برگشتم.
از اين جريان چيزى نفهميدم، وقتى كه به قافله رسيدم، ديدم امام هادى عليه السلام در انتظار من است. آن حضرت لبخندى زد و به من چيزى نفرمود، من هم چيزى به آن بزرگوار نگفتم، فقط از جريان ظرف آب پرسش ‍ كرد.
گفتم: آن را پيدا كردم.
يحيى بن هرثمه مى گويد: روز ديگرى كه هوا آفتابى و بسيار گرم بود و ما زير آفتاب بسيار سوزنده اى بوديم، امام هادى عليه السلام از جاى خود حركت كرد، لباس بارانى را پوشيد، دم اسب آن حضرت گرده زده بود، زير آن بزرگوار - يعنى به پشت اسب - نمدى گسترده بود، اهل قافله از عمل آن حضرت تعجب كرده خنديدند، گفتند: اين مرد حجازى موقع آمدن باران را نمى داند؟!
همين كه چند ميلى راه رفتيم، ابر تاريكى از طرف قبله پيدا شد. به سرعت بالاى سر ما قرار گرفت، باران شديدى نظير دهانه مشك بر سر ما ريزش كرد كه نزديك بود تلف و غرق شديم؛ باران به نحوى شديد شد كه آب از لباس هاى ما به بدنمان سرايت كرد، كفش هاى ما پر از آب باران شد، باران از آن سريع تر بود كه ما بتوانيم پياده شويم و نمد اسب ها را برداريم. ما نزد امام عليه السلام رسوا شديم، آن حضرت از روى تعجب به كار ما لبخند مى زد.
دعا براى چشم كور
يحيى بن هرثمه گويد:
در يكى از منزل ها، زنى كه پسرش دچار چشم درد شده بود دائما اظهار ذلت مى كرد و مى گفت: مرا نزد آن مرد علوى كه با شما مى باشد راهنمايى كنيد تا براى چشم پسر من دعا كند!
ما آن زن را به حضور آن حضرت برديم، امام هادى عليه السلام چشم آن كودك را به طورى باز كرد كه من هم ديدم، وقتى كه دقيقا به چشم آن كودك نگاه كردم شكى براى من نماند در اين كه كور شده بود.
امام عليه السلام دست خود را لحظه اى روى چشم آن كودك نهاد، لب هاى مبارك خود را حركت داد، همين كه دست خود را برداشت ديدم كه چشم آن بچه باز و صحيح شده و كوچك ترين عيبى ندارد.
كعبه دل ها
خضر بن محمد بزاز گويد:
در خواب ديدم در كنار حجله مدينة السلام كاظمين كنار پل ايستاده بودم. جمعيت زيادى هم اجتماع كرده بودند، مزاحم يكديگر مى شدند و مى گفتند: خانه كعبه به جانب ما آمده، ناگاه در آن حال بودم كه ديدم خانه كعبه با پرده و پارچه هايى كه دارد آمد، از روى زمين عبور كرد تا از طرف غربى پل به طرف شرقى پل رفت، مردم به دور آن طواف مى كردند و در جلو آن بودند تا داخل خانه خزيمه گرديد.
پس از چند روز من براى انجام كارى از منزل خارج شدم، نزديك همان پل رسيدم. مردم را ديدم كه اجتماع كرده بودند، مى گفتند: ابن الرضا عليه السلام از مدينه آمد. من ديدم آن حضرت بر اسب بزرگى سوار است و به طور آهسته از پل عبور مى كند. مردم هم در پيشاپيش و پشت سر آن بزرگوار مى رفتند، آمد تا داخل خانه خزيمة بن هازم شد.
من دانستم آمدن امام هادى عليه السلام تعبير همان خوابى است كه ديده بودم. بعدا آن حضرت به جانب سامرّا حركت كرد، عده اى از ياران متوكّل با آن بزرگوار ملاقات كردند و امام عليه السلام بر آنان وارد شد، متوكّل از آن حضرت احترام و پذيرايى كرد، بعد از آن از نزد متوكّل به جانب منزلى كه برايش آماده كرده بودند، مراجعت كرد.
فردا به قتل خواهد رسيد
قطب راوندى رحمة الله اينگونه روايت مى كند:
ابن اورمه گويد: در زمان متوكّل به سامرّا رفتم، شنيدم كه متوكّل لعين حضرت امام هادى عليه السلام را در خانه سعيد حاجب محبوس كرده است.
براى استعلام احوال آن حضرت به خانه سعيد رفتم، چون نظرش بر من افتاد گفت: آيا مى خواهى خداى خود را ببينى؟
گفتم: منزه است خدا از آن كه ديده ها او را دريابد.
گفت: آن كسى را مى گويم كه شما امام مى دانيد.
گفتم: مى خواهم.
گفت: به من امر به كشتن او كرده اند و فردا او را به قتل خواهم رسانيد.
آن گاه رخصت داد كه به خدمت آن حضرت رفتم، چون داخل شدم ديدم كه آن امام معصوم در حجره نشسته است و پيش روى او قبرى مى كنند. چون سلام كردم و جواب شنيدم و آن قبر را مشاهده كردم بى تاب شدم و گريستم.
حضرت فرمود: سبب گريه تو چيست؟
گفتم: چگونه نگريم و تو را بر اين حال مى بينم و براى تو قبر حفر مى نمايند؟!
حضرت فرمود: گريه مكن، ايشان نخواهند توانست تا دو روز ديگر خون متوكّل و حاجب هر دو ريخته خواهد شد و چنان شد كه حضرت فرمود.

پی نوشته ها

------------------------------------------------------------------------
1-ارشاد مفيد، ص 309؛ الفصول المهمة ابن صباغ مالكى، ص 279، با اندكى تفاوت؛ نورالابصار شبلنجى، ص 182.
2-الفصول المهمة ابن صباغ مالكى، ص 283.
3-بحارالانوار، ج 50، ص 129.
4-ارشاد مفيد، ص 314 - 313؛ الفصول المهمة ابن صباغ مالكى، ص 281 - 279 و نورالابصار شبلنجى، ص 182.
5-تتمة المختصر فى اخبار البشر، ج 1، ص 342 - 341.
6-تتمة المنتهى، ص 243.
7-تتمة المختصر فى اخبار البشر: ج 1، ص 343.
8-تتمة المنتهى: ص 244.
9-المختصر فى اخبار البشر: ج 2، ص 44 - 42.
10-المختصر فى اخبار البشر: ج 2، ص 43 - 42؛ تاريخ يعقوبى: ج 2، ص 499؛ تتمة المنتهى: ص 246.
11-بحارالانوار، ج 50، ص 249.
12-تتمة المنتهى: ص 254 - 252؛ والمختصر فى اخبار البشر: ج 2، ص 45.
13-برگرفته از ترجمه كتاب ارزشمند قطره اى از درياى فضايل اهل بيت عليهم السلام: ج 2، ص 740.
14-قطره اى از درياى فضائل اهل بيت عليهم السلام: ج 2، ص 741 - 743.
15-منتهى الآمال.
16-كشف الغمة، فصول المهمة، حديقة الشيعة، ص 614، منتهى الآمال: ص 255 و 256.
17-حديقة الشيعة: ص 686.
18-همان.
19-همان.
20-حديقة الشيعة: ص 688.
21-چهارده معصوم قاضى زاهدى: ج 2، ص 149.
22-بحارالانوار، ج 50، ص 142 و 141.
23-بحارالانوار، ج 50، ص 129.
24-منتهى الآمال: ج 2، ص 370.
25-منتهى الآمال: ج 2، ص 363.
26-حلية المتقين، ص 37.
27-ترجمه انوار الهيّه، ص 453.
------------------------------------------------------------------
حجة الاسلام و المسلمين حاج شيخ علي رباني خلخالي

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مولودی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 ذی قعده

١ـ ولادت با سعادت حضرت فاطمه معصومه(سلام الله علیها)٢ـ مرگ اشعث بن قیس٣ـ وقوع جنگ بدر صغری ١ـ...


ادامه ...

11 ذی قعده

میلاد با سعادت حضرت ثامن الحجج، امام علی بن موسی الرضا (علیهما السلام) روز یازدهم ذیقعده سال ١٤٨...


ادامه ...

15 ذی قعده

كشتار وسیع بازماندگان بنی امیه توسط بنی عباس در پانزدهم ذیقعده سال ١٣٢ هـ.ق ، بعد از قیام...


ادامه ...

17 ذی قعده

تبعید حضرت موسی بن جعفر (علیهما السلام) از مدینه به عراق در هفدهم ذیقعده سال ١٧٩ هـ .ق....


ادامه ...

23 ذی قعده

وقوع غزوه بنی قریظه در بیست و سوم ذیقعده سال پنجم هـ .ق. غزوه بنی قریظه به فرماندهی...


ادامه ...

25 ذی قعده

١ـ روز دَحوالارض٢ـ حركت رسول گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله) از مدینه به قصد حجه...


ادامه ...

30 ذی قعده

شهادت امام جواد (علیه السلام) در روز سی ام ذی‌قعده سال ٢٢٠ هـ .ق. شهادت نهمین پیشوای شیعیان...


ادامه ...
0123456

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنیدsibtayn@sibtayn.com

تماس با ما
Close and go back to page