امامان معصوم عليهم السلام به جهت مقام عصمت و امامت، از ارتباط ويژه با خداى متعال و جهان غيب برخوردار بوده اند و مانند پيامبران الهى معجزات و كراماتى داشته اند كه مؤ يّد مقام امامت و ارتباط آنان با خدا مى بود. نمونه هايى از علم و قدرت الهى آن بزرگواران در موارد مناسب - باذن الله - بروز و ظهور مى كرد، و موجب پرورش و تربيت پيروان و اطمينان خاطر آنان مى شد و نيز حجت و دليل آشكارى بر حقانيت آن گراميان محسوب مى گرديد.
از امام هادى عليه السلام نيز كرامات و معجزات بسيارى مشاهده شد كه در كتاب هاى تاريخ و حديث ثبت شده است و نقل همه آنها به كتابى جداگانه نياز دارد. ما براى رعايت اختصار چند نمونه را ذكر مى كنيم.
آغاز امامت
امام هادى عليه السلام پس از شهادت پدر گراميش، در سن هشت سالگى بر مسند امامت قرار گرفت و اين خود از روشن ترين كرامات و معجزات است؛ چرا كه حيازت چنين مقام و مسئوليت خطيرى كه صرفا الهى است نه تنها از كودك كه حتى از مردان عاقل و بالغ نيز ساخته نيست. با توجه به اين كه علما و محدثان شيعه پس از شهادت و درگذشت هر يك از ائمه در مسائل گوناگون به امام بعدى مراجعه مى نمودند و حتى گاهى او را آزمايش مى كردند.
همچنين بزرگان از علويان و اقوام امام كه در سن كمال بودند به خانه امام رفت و آمد و با آن حضرت معاشرت داشتند؛ غيرممكن است جز به خواست و تاءييد خدا و جز در ارتباط با عصمت و علم و قدرت الهى، كودكى بتواند اين مقام و مسند را در دست بگيرد و به همه سوالات پاسخ صحيح دهد و در مشكلات رهبرى كامل نمايد.
بديهى است كه حتى مردم عادى نيز كودك خردسال معمولى را از يك امام آگاه راهبر تميز و تشخيص مى دهند.
اجراى تقديرات الهى
خيران اسباطى مى گويد: از عراق به مدينه رفتم و خدمت امام هادى عليه السلام شرفياب شدم. آن گرامى از من پرسيد: واثق چگونه بود؟
عرض كردم: فدايت شوم در عافيت بود و من از ديگران اطلاع و آگاهى بيشترى دارم، زيرا هم اكنون از راه مى رسم.
فرمود: مردم مى گويند: او مرده است.
چون اين موضوع را فرمود، دريافتم منظور از مردم خود امام مى باشد.
آن گاه به من فرمود: جعفر متوكّل چه كرد؟
عرض كردم: به بدترين وضعى در زندان بود.
فرمود: او خليفه خواهد شد.
آنگاه فرمود: ابن زيّات چه كرد؟
عرض كردم: مردم با او بودند و امر، امر او بود.
فرمود: رياست بر او شوم است.
سپس قدرى سكوت كرد و فرمود: چاره اى جز اجراى تقديرات و احكام الهى نيست. اى خيران! بدان كه واثق مرد، جعفر متوكّل بر جاى او نشست و ابن زيّات كشته شد.
عرض كردم: فدايت شوم چه وقت؟
فرمود: شش روز پس از بيرون آمدن تو.
هنوز بيش از چند روز نگذشته بود كه قاصد متوكّل به مدينه رسيد و جريان همان طور بود كه امام هادى عليه السلام فرموده بود.(1)
دعوت يا تبعيد؟
بديهى است با ترسى كه خلفاى ستمگر از نفوذ ائمه عليهم السلام در جامعه و توجه و علاقه مردم به آن بزرگواران، داشتند ممكن نبود دست از امامان بزرگوار ما بردارند و آنان را به حال خود بگذارند. در مورد متوكّل اضافه بر اين هراس كه دامنگير همه گذشتگان او بود؛ كينه و دشمنى ويژه اش نسبت به خاندان اميرمومنان عليه السلام نيز بر مخالفت و سخت گيريش مى افزود؛ به همين جهت بر آن شد كه امام هادى عليه السلام را از مدينه نزد خود بياورد و از نزديك مراقب او باشد.
متوكّل در سال 243 هجرى امام را محترمانه از مدينه به سامرّا تبعيد كرد و آن گرامى را در منزلى در كنار اردوگاه نظامى خويش جاى داد. امام تا پايان عمر يعنى تا سال 254 در همان محل اقامت داشت و او همواره امام را تحت مراقبت شديد خود نگهداشت، خلفاى پس از او نيز يكى پس از ديگرى آن بزرگوار را زير نظر داشتند تا آنگاه كه به شهادت رسيد.(2)
جريان تبعيد امام بدين گونه بود كه در زمان متوكّل شخصى به نام عبدالله بن محمد متصدى امور نظامى و نماز در مدينه بود. او به آزار امام هادى عليه السلام مى پرداخت و نزد متوكّل از آن گرامى سعايت مى كرد. امام از سعايت او مطلع شد و در نامه اى، دروغ و دشمنى عبدالله بن محمد را به متوكّل تذكر داد. متوكّل دستور داد به نامه امام پاسخ دهند و او را محترمانه به سامرّا دعوت كنند.
متن پاسخى كه به امام نوشتند چنين است:
بسم الله الرحمن الرحيم
اما بعد همانا امير مقام شما را مى شناسد و خويشاونديت را مراعات مى كند و حقت را لازم مى داند... امير، عبدالله بن محمد را به جهت جهالتش به حق شما و بى احترامى و اتهام نسبت به شما از مقامش در مدينه عزل كرد. امير مى داند شما از اين اتهامات بركنار هستيد و در گفتار و كردار نيكتان صدق نيت داريد و خود را براى انجام موارد اتهام آماده نكرده ايد، و به جاى او محمد بن فضل را قرار داد و به او دستور اكرام و احترام و اطاعت از فرمان و نظر شما را داده است. ولى امير مشتاق شماست و دوست دارد با شما تجديد عهد نمايد.
پس اگر شما هم ملاقات و ماندن نزد او را دوست داريد، خود و هر كس از اهل بيت و دوستان و خادمان را كه مايل هستيد برگزينيد و در فرصت و وقت مناسب به سوى ما بياييد، وقت سفر و توقف در بين راه و انتخاب راه همه به اختيار شماست.
اگر مايل باشيد يحيى بن هرثمه، دوست امير و سپاهيانش در خدمت شما حركت كنند، هر طور صلاح بدانيد، به او دستور داده ام از شما اطاعت نمايد.
پس از خدا طلب خير كن تا امير را ملاقات كنى. هيچ كس از برادران و فرزندان و افراد خاندان و نزديكانش نزد او از شما عزيزتر نيست. والسلام
بدون ترديد امام از سوء نيت متوكّل آگاه بود؛ ولى چاره اى جز رفتن به سامرّا نداشت، زيرا سرباز زدن از دعوت متوكّل، سندى براى سعايت كنندگان مى شد و متوكّل را بيشتر تحريك مى كرد و بهانه مناسبى به دست او مى داد. گواه آن كه امام از نيات متوكّل آگاه بوده و ناچار به اين سفر رفت چنانكه خود بعدها در سامرّا مى فرمود:
مرا از مدينه با اكراه به سامرّا آوردند.(3)
به هر حال امام نامه را دريافت كرد و عازم سامرّا شد. يحيى بن هرثمه نيز با آن گرامى همراه بود. و چون به سامرّا رسيدند، متوكّل نگذاشت امام همان روز داخل شهر شود و دستور داد او را در جاى نامناسبى به نام ((خان الصعاليك)) كه جايگاه گدايان و مستمندان بود جاى دهند. آن روز امام در آن جا ماند، آنگاه متوكّل خانه اى جداگانه براى آن حضرت در نظر گرفت و امام را به آنجا منتقل ساخت و به ظاهر او را مورد احترام قرار داد و پنهانى در صدد تضعيف و بدنام كردن امام بود؛ ولى توانايى آن را نداشت.(4)
آن حضرت رنج هاى بسيار ديد؛ به ويژه از سوى متوكّل همواره مورد تهديد و آزار قرار مى گرفت و با خطر رو به رو بود.
نمونه هايى كه ذيلا ذكر مى شود حاكى از وضع خطير امام در سامرّا و گواه بر تحمل و استقامت و سرسختى آن عزيز در برابر طاغوت هاى ستمگر است.
صفر بن ابى دلف مى گويد: هنگامى كه امام هادى عليه السلام را به سامرّا آوردند، من رفتم از حال او جويا شدم. زرّاقى دربان متوكّل مرا ديد و دستور داد وارد شوم.
من وارد شدم. پرسيد: براى چه كار آمده اى؟
گفتم: خير است.
گفت: بنشين.
نشستم، ولى هراسان شدم و سخت در انديشه رفتم و به خود گفتم اشتباه كرده ام كه به چنين كار خطرناكى اقدام كرده و براى ديدار امام آمده ام.
زرّاقى مردم را دور كرد و چون خلوت شد، گفت: چه كار دارى؟ و براى چه آمده اى؟
گفتم: براى كار خيرى.
گفت: گويا آمده اى از حال مولاى خود خبر بگيرى.
گفتم: مولاى من كيست؟ مولاى من خليفه است!
گفت: ساكت شو، مولاى تو بر حق است و مترس كه من نيز بر اعتقاد تو هستم و او را امام مى دانم.
من خداى را سپاس گفتم، و آنگاه او گفت: آيا مى خواهى نزد او بروى؟
گفتم: آرى.
گفت: ساعتى بنشين تا صاحب البريد (پستچى، پيام آور) بيرون رود. وقتى كه او بيرون رفت به غلامش گفت: او را به حجره اى كه آن علوى در آن زندانى است ببر...
آرى، سرانجام حكومت ننگين متوكّل پايان يافت و به تحريك پسرش، منتصر، گروهى از سپاهيان ترك، او را به همراه وزيرش فتح بن خاقان در حالى كه به عيش و ميگسارى مشغول بودند به قتل رساندند (5) و جهان را از وجود پليدش پاك ساختند.
منتصر، صبح همان شبى كه متوكّل به قتل رسيد، خلافت را در دست گرفت و دستور داد برخى از كاخ هاى پدرش را خراب كردند (6) او نسبت به علويان آزارى نداشت و راءفت و عطوفت از خود نشان داد و اجازه داد به زيارت قبر امام حسين عليه السلام بروند و به آنان نيكى و احسان مى كرد (7) و نيز دستور داد فدك را به اولاد امام حسن و امام حسين عليهماالسلام بازگردانند و اوقاف مربوط به آل ابى طالب را آزاد سازند.(8)
پس از او پسرعمويش مستعين، نوه معتصم، به خلافت رسيد و همان روش خلفاى سابق را در پيش گرفت؛ در حكومت او گروهى از علويان قيام كردند و كشته شدند.
مستعين در برابر شورش سپاهيان ترك خود نتوانست مقاومت كند و شورشيان معتز را از زندان بيرون آوردند و با او بيعت كردند. كار معتز بالا گرفت و سرانجام مستعين حاضر به صلح با معتز شد و معتز به ظاهر با او صلح كرد و او را به سامرّا فراخواند و فرمان داد در بين راه او را كشتند.(9)
مستعين دست برخى از نزديكان خود و سران ترك را در حيف و ميل بيت المال باز گذاشته بود (10) و نسبت به امامان معصوم عليهم السلام ما رفتارى بسيار ناروا داشت، بنابر برخى روايات مورد نفرين امام حسن عسكرى عليه السلام قرار گرفت و از بين رفت.(11)
پس از مستعين، معتز، پسر متوكّل و برادر منتصر خلافت را به دست گرفت رفتار او نيز نسبت به علويان بسيار بد بود در حكومت او گروهى از علويان كشته يا مسموم شدند و امام هادى عليه السلام نيز در زمان او به شهادت رسيد.
معتز سرانجام با شورش سران ترك و ديگران روبه رو شد و شورشيان او را از كار بركنار كرده و پس از ضرب و جرح در سردابى افكندند و در آن مسدود ساختند تا در همانجا به هلاكت رسيد.(12)
هنوز تو در معرفت ما در اين پايه اى؟!
كلينى و ابن شهرآشوب اينگونه نقل كرده اند:
صالح بن سعيد مى گويد: در سامرّا خدمت حضرت امام هادى عليه السلام شرفياب شدم.
آن جناب را در ((خان الصعاليك)) فرود آورده بودند. آن محل، نزول فقرا و غريبان بى نام و نشان بود. با تاءثر شديد عرض كردم: قربانت گردم! اين ستمكاران در همه امور سعى در اطفاى نور شما كردند تا آن كه شما را در چنين جايى وارد نمودند.
فرمود: اى پسر سعيد! هنوز تو در معرفت ما در اين پايه اى؟!
آنگاه حضرتش با دست مباركش اشاره فرمود، بستان هايى را با انواع رياحين و باغ هاى معطر به اقسام ميوه هايى ديدم كه نهرها جارى و قصرهاى مرتفع و غلامان و حوريان خوشرو كه تاكنون ديده نشده است. از مشاهده اين احوال حيران و عقلم پريشان شد.
حضرت فرمود: اى پسر سعيد! اين از آنِ ماست.
پاسخ به ادّعاى بى مورد
قطب راوندى گويد:
در دوران متوكّل زنى ادعا كرد كه من زينب دختر فاطمه زهرا عليهاالسلام مى باشم.
متوكّل گفت: از زمان زينب تا به حال سال ها گذشته و تو جوانى؟
گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله دست بر سر من كشيد و دعا كرد كه در هر چهل سال جوانى من باز گردد.
متوكّل مشايخ آل ابوطالب و اولاد عباس و قريش را طلبيد. همه گفتند: او دروغ مى گويد، زينب در فلان سال وفات كرده است.
آن زن گفت: آنها دروغ مى گويند من پنهان بودم، كسى از حال من مطلع نبود اكنون كه ظاهر شدم.
متوكّل قسم خورد كه بايد از روى جهت و دليل ادعاى او را باطل كرد.
آنها گفتند: كسى را نزد ابن الرضا بفرست تا او را حاضر كنند، شايد او كلام اين زن را باطل كند.
متوكّل آن حضرت را طلبيد، حكايت را به وى گفت.
حضرت فرمود: دروغ مى گويد، زينب در فلان سال وفات كرد.
گفت: اين را گفتند. حجتى بر بطلان قول او بيان كن.
حضرت فرمود: حجت بر بطلان او اين است كه گوشت فرزندان فاطمه عليهاالسلام بر درندگان حرام است. او را به جايگاه شيرها بفرستيد. اگر راست مى گويد، نبايد شيرها او را بخورند.
متوكّل به آن زن گفت: چه مى گويى؟
گفت: مى خواهد مرا به اين سبب بكشد.
حضرت فرمود: اين ها جماعتى از اولاد فاطمه مى باشند. هر كدام را خواهى بفرست تا اين مطلب بر تو معلوم شود.
راوى گفت: صورت هاى همه در اين وقت تغيير يافت.
بعضى گفتند: چرا حواله بر ديگرى مى كند، خودش نمى رود.
متوكّل گفت: خود شما نزد درندگان برويد.
پس نردبانى نهادند و حضرتش وارد جايگاه درندگان شد و در آنجا نشست.
شيرها خدمت آن حضرت آمدند و از روى خضوع سر خود را در پيش روى آن حضرت بر زمين مى نهادند.
آن حضرت دست بر سر آن حيوانات ماليد و امر كرد كه كنار روند.
وزير متوكّل گفت: اين كار از روى صواب نيست. آن جناب را زود بطلب تا مردم اين معجزه را از او مشاهده نكنند.
آن جناب را طلبيدند، همين كه آن حضرت پا بر نردبان نهاد شيرها دور آن حضرت جمع شدند و خود را بر لباس آن حضرت مى ماليدند. حضرت اشاره كرد كه برگردند، برگشتند.
حضرتش بالا آمد و فرمود: هر كس گمان مى كند كه اولاد فاطمه عليهاالسلام است، پس وارد اين جايگاه شود.
آن زن گفت: من ادعاى باطل كردم، من دختر فلانى هستم، نادارى و فقر باعث شد كه اين حيله را به كار ببرم.
متوكّل گفت: او را نزد شيرها بيفكنيد.
مادر متوكّل شفاعت كرد و متوكّل او را بخشيد.
رفتار متفاوت
در كتاب ((مناقب)) آمده است:
سليمه كاتب گويد: يكى از خطباى متوكّل ملقب به ((هريسه)) به متوكّل گفت: تو با هيچ كس آنگونه كه در مورد على بن محمد رفتار مى نمايى، رفتار نمى كنى. وقتى او وارد خانه تو مى شود همه به او خدمت مى نمايند و همواره براى ورود او پرده را كنار مى زنند.
متوكّل به همه درباريان دستور داد كه براى آن حضرت خدمتى نكرده و پرده را كنار نزنند.
كسى خبر داد كه على بن محمد عليهماالسلام وارد خانه مى شود، پس كسى بر آن حضرت خدمت نكرده و پرده را در برابرش كنار نزد. وقتى امام هادى عليه السلام وارد شد، بادى وزيد و پرده را كنار زد و حضرت وارد شد و موقع خروج هم، چنين شد.
متوكّل گفت: پس از اين براى او پرده ها را كنار بزنيد، ديگر نمى خواهم باد براى او پرده را كنار بزند.
فصل دوم: گوشه اى از كرامت ها و شگفتى هاى امام هادى عليه السلام
- بازدید: 1604