نگاهى كوتاه به زندگانى حضرت نرجس عليهاالسلام
نام هاى آن حضرت
آزاده اى از تبار وارستگان
سرگذشت شگفت انگيز
پرافتخارترين پيوند
و...
نگاهى به فضايل بانوى بزرگوار حضرت نرجس عليهاالسلام
در برخى از سخنان پيشوايان نور عليهم السلام در مورد بانو((نرجس))، مادر گرامى امام مهدى عليه السلام به عنوان((شايسته ترين كنيزان))،((بهترين بانوان))و يا((سرور زنان))ياد كردند.
اكنون مناسب به نظر مى رسد كه زندگانى او را براى آگاهى شما خواننده گرامى، به گونه اى فشرده بياوريم.
نام هاى ان حضرت
محدثان و مورخان، نام هاى متعددى براى آن بانو آورده اند، از جمله:
نرجس، سوسن، صيقل، حديثه، حكيمه، مليكه، ريحانه و خمط.
اما مشهورترين نام او((نرجس))و معروفترين كنيه اش((امّمحمد))است.
در گذشته خاطرنشان ساختيم كه نام هاى متعدد براى يك انسان، هرگز دلالت بر شخصيت هاى متعدد نمى كند، همان گونه كه بانوى نمونه اسلام، فاطمه عليهاالسلام به تناسب ابعاد و ويژگى هاى پرشكوهش، داراى نام هاى متعدد و گوناگون بود. اين بانوى بزرگ نيز داراى نام هاى متعددى است كه هر كدام از آنها معناى خويش را دارد و بعدى از شخصيت والاى او را نشانگر است، كه از جمله آنها:
1 -((نرجس))كه نام برخى گل هاى عطرآگين است.
2 -((خمط))نوعى درخت ميوه است كه قرآن نيز آن را به كار برده است. (1)
3 -((سوسن))نام نوعى گل خوشبو و معطر و پرفايده است كه در كتاب هاى طب نيز آمده است.
4 -((صيقل))به مفهوم پديده نورانى و پرجلوه و نرم است.
به هر حال هيچ مانعى ندارد كه يك زن با شخصيت، داراى نام هاى متعددى باشد و هر كدام از آنها در مورد او به تناسب به كار رود. و در مورد مادر گرامى حضرت امام مهدى عليه السلام چه بسا كه اين نامهاى پرمعنا و متعدد، بر اساس مصالح سياسى و اجتماعى بوده كه براى ما ناشناخته مانده است.
همچنين روشن است كه بحث در حسب و نسب اين بانوى بافضيلت نيز به اصل بحث ضررى نمى رساند، چرا كه شخصيت مورد نظر يكى است و در مورد حسب و نسب او ديدگاه ها متفاوت است.
ما در اين جا دو ديدگاه معروف و مشهور دانشمندان و محدّثان خويش را در مورد حسب و نسب آن بانوى انديشمند و بزرگ مى آوريم.
آزاده اى از تبار وارستگان
1 - بشر بن سليمان نخّاسى كه از فرزندان ابوايّوب انصارى و يكى از دوستان دو امام گرانقدر حضرت امام هادى و امام حسن عسكرى عليهماالسلام و همسايه آن دو بزرگوار در سامرّا است، گويد:
من احكام و آگاهى هاى لازم در مورد بردگان و اسيران را از سالارم حضرت امام هادى عليه السلام آموختم. و آن گرانمايه، اين حقوق و احكام را به گونه اى به من تعليم فرمود كه من بدون اجازه او نه برده اى مى خريدم و نه مى فروختم و همواره از موارد نامعلوم و نامشخص، تا روشن شدن حكم آن، دورى مى جستم و حلال و حرام را در اين مورد به شايستگى درك مى كردم.
يكى از شب ها كه در منزل بودم و پاسى از شب گذشته بود در خانه به صدا درآمد و يكى از خدمتگزاران حضرت امام هادى عليه السلام كه((كافور))نام داشت، مرا مخاطب ساخت و گفت كه حضرت امام هادى عليه السلام مرا فراخوانده است.
لباس خويش را به سرعت پوشيدم و به هنگامى كه وارد خانه آن جناب شدم، ديدم امام هادى عليه السلام با فرزندش حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام و خواهرش حكيمه آن بانوى آگاه و پرواپيشه، در حال گفت و گو هستند.
پس از سلام، نشستم كه آن حضرت فرمود:
((بشر! تو از فرزندان انصار هستى و دوستى و مهر انصار همچنان نسل به نسل نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله و خاندانش به ارث مى رسد و شما بر آن صفا و محبت باقى هستيد و مورد اعتماد خاندان پيامبر.
اينك! مى خواهم تو را به فضيلت و امتيازى مفتخر سازم كه هيچ كس از پيروان ما در اين فضيلت به تو پيشى نگرفته است و تو را به رازى آگاه سازم كه كسى را آگاه نساخته ام و آن اين است كه تو را ماءموريت مى دهم تا بانويى بزرگ و آگاه را كه به ظاهر در صف كنيزان است، خريدارى نمايى و او را به سرمنزل مقصود و محبوبش راه نمايى.))
آنگاه نامه اى به خط و لغت رومى مرقوم داشت و با مهر مخصوص خويش آن را مهر زد و بسته ويژه اى كه زردرنگ بود و در آن 220 دينار بود به من داد و فرمود:
بشر! اين نامه و كيسه زر را برگير و بسوى بغداد حركت كن و پس از ورود بدان شهر، فلان روز، در كنار پل بغداد، منتظر كشتيهاى اسيران روم باش. هنگامى كه قايق حامل اسيران رسيد و خريداران كه بيشتر آنها فرستادگان مقامات رژيم بنى عباس هستند اطراف آنها حلقه زدند، تو از دور مراقب باش تا مردى به نام عمر بن يزيد نخّاس را كه در ميان صاحبان برده است بيابى.
او كنيزى را با ويژگى هاى خاص خود در حالى كه لباس حرير ضخيم بر تن دارد براى فروش آورده است. اما آن كنيز خود را پوشانده و از دست زدن و نگاه كردن خريداران سخت جلوگيرى مى كند، چرا كه به ظاهر در ميان بردگان است و خود در حقيقت از بانوان باشخصيّت و پاك و آزاده مى باشد.
فروشنده او را تحت فشار قرار مى دهد تا او را بفروشد اما او فرياد آزادى و نجابت سر مى دهد و به خريدارى كه حاضر مى شود سيصد دينار به صاحب او بپردازد. مى گويد: بنده خدا! پول خودت را از دست مده! اگر تو در لباس سليمان و پرقدرت و شوكت او هم درآيى، من ذرّه اى به تو علاقه نشان نخواهم داد.
و بدين گونه خريدارى را كه شيفته شكوه و عظمت و عفت و پاكى اوست، نمى پذيرد و او را مى راند.
سرانجام عمر بن يزيد به او مى گويد: من ناگزيرم تو را بفروشم. پس خودت بگو راه حل چيست؟
او خواهد گفت: در اين كار شتاب مكن! من تنها فرد امين و درستكارى و شايسته كردارى كه برايم دلپسند باشد مى پذيرم.
در اين هنگام برخيز و به عمر بگو: من نامه اى به زبان رومى دارم كه يكى از شايستگان نوشته و ويژگى هاى مورد نظر اين بانو، در شخصيت نگارنده آن جلوه گر است. شما نامه را به او بده تا بخواند اگر تمايل داشت من وكيل نگارنده نامه هستم و اين كنيز را براى او خريدارم.
بشر، فرستاده امام هادى عليه السلام اضافه مى كند: من، برنامه را همان گونه كه امام دستور داده بود به دقت پياده كردم تا نامه را به او رساندم، هنگامى كه نامه را دريافت داشت و بدان نگريست، سيلاب اشك امانش نداد و به شدت گريست و به عمر بن يزيد گفت: اينك! مى توانى مرا به صاحب اين نامه بفروشى.
و سوگندهاى سختى ياد كرد كه اگر به صاحب نامه نفروشد خود را خواهد كشت و هرگز كسى را نخواهد پذيرفت.
من با فروشنده براى خريد وارد گفت و گو شدم و پس از تلاش بسيار كار به آنجا رسيد كه عمر بن يزيد به همان پولى كه سالارم امام هادى عليه السلام داده بود، راضى شد و پس از دريافت همه آن 220 دينار، كنيز مورد نظر را تحويل من داد و در حالى كه او از شادمانى در پوست نمى گنجيد به منزل بازگشتيم تا او را به خانه حضرت امام هادى عليه السلام ببرم، همراه او به خانه رسيديم، اما او قرار و آرام نداشت، نامه سالارم را گشود و پس از بوسه باران ساختن آن، نامه را به سر و صورت خويش ماليد و به روى ديدگانش نهاد.
من كه از رفتار او شگفت زده شده بودم، گفتم: آيا شما نامه اى را كه هنوز نگارنده آن را نمى شناسى بوسه باران مى سازى؟
او گفت: بنده خدا! تو با اين كه فردى درست انديش و امانتدار و فرستاده بنده برگزيده و محبوب خدا هستى، در شناخت فرزندان پيامبران ناتوانى. پس گوش به سخنان من بسپار و با دل توجه كن تا خود را معرفى كنم و جريان شگفت خويش را برايت بازگويم.
سرگذشت شگفت انگيز
آنگاه گفت: من مليكه هستم، دختر((يشوعا))و نوه قيصر روم.
مادرم از فرزندان حواريّون است و دختر((شمعون))، جانشين حضرت مسيح عليه السلام، داستان من شگفت انگيزترين داستان هاست. من سيزده ساله بودم كه جدّم قيصر روم، تصميم گرفت مرا به عقد برادرزاده خويش درآورد، به همين جهت بيش از سيصد نفر كشيش و راهب از نسل حواريّون و هفتصد نفر از اشراف و شخصيت هاى سرشناس كشور و چهار هزار نفر از فرماندهان ارتش و افسران و درجه داران لشكر روم و رؤ ساى عشائر را، در كاخ خود گرد آورد و تخت بسيار بلند و پرشكوهى را كه از انواع زر و سيم ساخته شده بود، در سالن بزرگ كاخ قرار داد و برادرزاده اش را بر فراز آن دعوت كرد تا طىّ مراسم ويژه اى، مرا به ازدواج او، درآورد.
اما هنگامى كه فرزند برادرش بر فراز تخت قرار گرفت و صليب ها گرداگرد او، آويخته شد و اسقف ها در برابر او تعظيم كردند و انجيل مقدس گشوده شد، به ناگاه صليب ها از جايگاه هاى بلند خود، فروغلطيدند و ستون هاى تخت درهم شكست و آن جوان نگون بخت از فراز تخت به زمين افتاد و بى هوش گرديد.
بر اثر اين حادثه ناگوار، رنگ اسقف ها پريد و بندهاى وجودشان به لرزه در آمد و بزرگ آنان به نياى من، قيصر روم، گفت: شاها! ما را از كارى كه شومى آن از زوال آيين مسيح خبر مى دهد، معذور دار!
جدّم آن حادثه تكان دهنده را به فال بد گرفت و به اسقف ها دستور داد تا ستون ها را برافراشته دارند و صليب ها را بالا برند و به جاى آن جوان نگون بخت، برادرش را بياورند تا مرا به ازدواج او درآورد و بدين وسيله شومى پديد آمده را، با نيكبختى و سعادت فرد دوم، برطرف سازد.
اما هنگامى كه اسقف ها به دستور قيصر روم عمل كردند، همان تلخى كه براى برادرزاده اول او پيش آمده بود براى دومى نيز رخ داد. وحشت زده پراكنده شدند.
نياى بزرگم، قيصر روم، اندوهگين و ماتم زده برخاست و وارد قصر خويش شد و پرده هاى كاخ افكنده شد و ماجرا تمام شد و در هاله اى از ابهام و نگرانى قرار گرفت.
پرافتخارترين پيوند
شب فرا رسيد و آن روز دهشتناك سپرى شد. من همان شب در خواب ديدم كه حضرت مسيح عليه السلام، به همراه وصىّ خود((شمعون))و گروهى از حواريّون وارد كاخ جدّم قيصر روم شدند و منبرى پرفراز و شكوهمند در همان نقطه اى كه جدّم تخت خود را قرار داده بود برپا ساختند. درست در همين لحظات بود كه حضرت محمد صلى الله عليه و آله با گروهى از جوانان و فرزندان خويش وارد شدند. حضرت مسيح عليه السلام به استقبال آن حضرت شتافت و او را در آغوش كشيد.
پيامبر اسلام به او فرمود: من آمده ام تا مليكه، دختر شمعون را براى پسرم خواستگارى كنم.
و در همان حال ديدم كه آن حضرت با دست خويش به امام حسن عسكرى عليه السلام، اشاره فرمود.
مسيح نگاهى به شمعون كرد و گفت: افتخار بزرگى به سويت آمده است، با خاندان پيامبر پيوند كن و دخترت را به فرزند او بده.
و شمعون هم گفت: پذيرفتم.
پيامبر اسلام بر فراز منبر رفت و مرا به ازدواج پسر خود درآورد و بر اين ازدواج مسيح عليه السلام و حواريّون و فرزندان محمد صلى الله عليه و آله گواه بودند.
چه كنم؟
از خواب خوش آن شب جاودانه بيدار شدم، اما ترسيدم خواب خود را بر پدر و جدّم بازگويم.
از آن پس قلبم از محبّت حضرت عسكرى عليه السلام مالامال شد، به گونه اى كه از آب و غذا دست شستم و به همين جهت بسيار ضعيف و ناتوان شدم و به بيمارى سختى دچار گشتم.
جدّم، بهترين پزشكان كشور را يكى پس از ديگرى براى نجات من فراخواند، اما بيهوده بود و آنان كارى از پيش نبردند و هنگامى كه جدّم از نجات من نوميد شد به من گفت: نور ديده ام! دخترم! براى نجات جان و شفاى بيماريت چه كنم؟ آيا چيزى به نظرت نمى رسد؟
من گفتم: نه! من درهاى نجات را به روى خود مسدود مى نگرم، شما اگر ممكن است دستور دهيد اسيران مسلمان از زندان ها و شكنجه گاه ها آزاد كنند و زنجير از دست و پاى آنان بردارند و بر آنها مهر ورزند و آزادشان سازند، اميد كه در برابر اين مهر به اسيران و غريبان، حضرت((مسيح))و مادرش((مريم))مرا شفا بخشند.
جدّم به خواسته من جامه عمل پوشاند و براى شفاى من، همه اسيران مسلمان را آزاد ساخت و من نيز خويشتن را اندكى سالم و با نشاط نشان دادم و كمى غذا خوردم و جدّم شادمان گرديد و بر محبّت بر اسيران و احترام به آنان تاءكيد كرد.
آن رؤياى پرشكوه
چهار شب از آن رؤ ياى شكوهبار گذشته بود كه خواب ديگرى ديدم.
گويى دخت گرانمايه پيامبر، سالار بانوان گيتى به همراه مريم و هزار نفر از دوشيزگان بهشتى، به ديدار من آمدند.
مريم پاك، رو به من كرد و گفت: اين، سالار بانوان جهان، فاطمه عليهاالسلام دخت گرانمايه پيامبر و مادر همسر آينده توست.
من دامان آن بانوى بزرگوار را سخت گرفتم و گريه كنان از اين كه حضرت عسكرى عليه السلام از ديدار من سر باز مى زند و به خوابم نمى آيد به مادرش شكايت بردم.
فاطمه عليهاالسلام فرمود: مليكه! پسرم به ديدار تو نخواهد آمد، چرا كه مشرك هستى.
اين خواهرم((مريم))است كه از دين شما بيزارى مى جويد، اگر به راستى دوست دارى خشنودى خدا و مسيح عليه السلام و مريم را به دست آورى و به ديدار حسن من، مفتخر گردى بگو:اءشهد اءن لا اله الّا الله و اءنّ اءبى محمّد رسول الله.
اينك در انتظار ديدار پسرم باش!
من به دعوت، دخت گرانقدر پيامبر صلى الله عليه و آله اسلام آوردم و به يكتايى خدا و رسالت محمد صلى الله عليه و آله گواهى دادم. بانوى بانوان مرا در آغوش كشيد و خوش آمد گفت و فرمود: اينك در انتظار ديدار پسرم باش!...
از خواب برخاستم، اما شور و شوق ديدار ابومحمد، حضرت عسكرى عليه السلام، كران تا كران وجودم را فراگرفته بود. در انتظار ديدارش قرار و آرام نداشتم كه شب فرارسيد و او به خواب من آمد.
هنگامى كه او را ديدم به او گفتم: سرورم! محبوب قلبم! پس از اين كه، قلب مرا لبريز از مهر و عشق پاك خود كردى، به من بى مهرى نمودى؟
فرمود: تنها دليل تاءخير ديدارت، شرك تو بود و اينك كه به راه توحيد و توحيدگرايى گام سپرده اى، همواره به ديدارت خواهم آمد تا خداوند ما را يك جا گرد آورد.
و آن گرانمايه از آن روز تاكنون مرا ترك نكرده و هر شب به خواب من آمده است.
بخش چهارم: نگاهى به فضايل بانوى بزرگوار حضرت نرجس عليهاالسلام
- بازدید: 5805