فصل پنجم: در بيان رفتن امام رضا (ع) از مدينه به مرو و ...

(زمان خواندن: 34 - 68 دقیقه)

فصل پنجم: در بيان رفتن امام رضا (ع) از مدينه به مرو و تفويضماءمون ولايت عهد را به آن سرور ايمان و ذكر مجلس مناظره آن جناب با علماى اديان
مخفى نماند: آنچه از روايات ظاهر مى شود آن است كه ماءمون چون مستقر بر خلافت گشت و فـرمـانـش در اطـراف عـالم نـافـذ گـرديـد و ايـالت عـراق را بـه حـسـن بـن سهل تفويض كرد و خود در بلده مرو اقامت نمود و در اطراف ممالك حجاز و يمن غبار فتنه و آشـوب ارتـفاع يافته بعضى از سادات به طمع خلافت رايت مخالفت برافراشتند، چون خـبـر در مـرو بـه سـمـع مـاءمـون رسـيـد بـا فـضـل بـن سـهل ذوالرياستين كه وزير و مشير او بود مشورت نمود بعد از تدبير و انديشه بسيار، راءى مـاءمون بر آن قرار گرفت كه حضرت رضا عليه السلام را از مدينه طلب نمايد و او را وليـعـهـد خود گرداند تا آنكه ساير سادات به قدم اطاعت پيش آيند و دندان طمع از خلافت بردارند. پس رجاء ابن ابى الضحاك را با بعضى از مخصوصان خود به خدمت آن حـضـرت فـرسـتـاد بـه سوى مدينه كه آن جناب را به سفر خراسان ترغيب نمايند، چون ايـشـان بـه خـدمـت آن حـضـرت رسـيـدنـد حـضـرت در اول حـال امـتـنـاع بـسـيـار نـمـود چـون مـبـالغـه ايـشـان از حـد اعتدال متجاوز گرديد آن سفر اثر را به جبر، اختيار نمود.
وداع امـام رضـا عـليـه السـلام بـا پـيـامـبـر و اهـل و عيال
و شـيـخ صـدوق رحـمـه اللّه از مـحـول سجستانى روايت كرده كه چون ماءمون طلب كرد امام رضـا عـليـه السلام را از مدينه به خراسان، حضرت به جهت وداع با قبر پيغمبر صلى اللّه عـليـه و آله و سلم داخل مسجد شد و مكرر با قبر آن حضرت وداع مى كرد و بيرون مى آمد و بر مى گشت نزد قبر، و در هر دفعه صداى مباركش به گريه بلند بود، من نزديك آن حـضـرت رفـتـم و سـلام كـردم بـر آن جناب، جواب داد، پس تهنيت گفتمش به آن سفر، فـرمـود: مـرا زيارت كن همانا من بيرون مى شوم از جوار جدم و مى ميرم در غربت و دفن مى شوم در پهلوى هارون.(1)
و شـيخ يوسف بن حاتم شامى ـ تلميذ محقق حلى ـ در (درّالنظيم) فرموده كه روايت كـردنـد جـماعتى از اصحاب امام رضا عليه السلام كه آن حضرت فرمود: زمانى كه من مى خـواسـتـم بـيـرون بـيـايـم از مـديـنـه بـه سـوى خـراسـان جـمـع كـردم عـيـال خود را و امر كردم ايشان را كه بر من گريه كنند تا بشنوم گريه ايشان را، پس ‍ تـقـسـيم كردم در بين ايشان دوازده هزار دينار و گفتم به ايشان كه من بر نمى گردم به سوى عيالم هرگز، پس گرفتم ابوجعفر جواد را و بردم او را در مسجد پيغبر صلى اللّه عـليـه و آله و سلم و گذاشتم دست او را بر كنار قبر و چسبانيدم او را به آن قبر شريف و خواستم حفظ او را به سبب رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم و امر كردم جميع وكيلان و حشم خود را به شنيدن و اطاعت فرمايش او و آنكه مخالفت او را ننمايند و فهمانيدم ايشان را كه او قائم مقام من است.(2)
عـلامـه مجلسى فرموده در (كشف الغمه) و غير آن از امية بن على روايت كرده اند كه گـفـت در سـالى كـه امـام رضـا عـليـه السـلام بـه حـج رفت و متوجه خراسان گرديد امام مـحـمدتقى عليه السلام را به حج برد و چون امام رضا عليه السلام طواف وداع كرد امام مـحـمـدتـقـى عـليه السلام بر دوش (موفق) غلام آن حضرت بود و او را طواف مى فرمود، چون به حجر اسماعيل رسيد به زير آمد و نشست و آثار اندوه از روى منورش ظاهر شد و مشغول دعا گرديد و بسيار طول داد، (موفق) گفت: برخيز فداى تو گردم، گـفـت: از ايـنجا مفارقت نمى كنم تا وقتى كه خدا خواهد كه برخيزم، موفق به خدمت امام رضـا عـليـه السـلام آمـد و احـوال فرزند سعادتمند او را عرض كرد، حضرت نزديك نور ديـده خـود آمـد و فـرمـود كـه بـرخـيـز اى حـبـيـب مـن! آن نـهـال حـديـقـه امامت گفت: اى پدر بزرگوار چگونه برخيزم و مى دانم كه خانه كعبه را وداعـى كـردى كـه ديـگـر بـه سوى آن برنخواهى گشت و گريان شد، پس  براى اطاعت پـدر بـزرگـوار خـود بـرخـاسـت و روانـه شد. و توجه آن حضرت به سوى خراسان در سال دويستم هجرت بود و در آن وقت موافق مشهور از عمر شريف امام محمّدتقى عليه السلام هـفـت سـال گـذشـتـه بـود، چـون مـتـوجـه آن سـفـر گـرديـد در هـر مـنـزل مـعجزات و كرامات بسيار از آن مخزن اسرار ظاهر مى شد و بسيارى از آثار آنها تا حال موجود است، انتهى.(3)
تقدس مدرسه علميه رضويه قم
جـنـاب سـيـد عـبـدالكـريـم بن طاوس كه وفاتش در سنه ششصد و نود و سه است در (فرحة الغرى) روايت كرده: زمانى كه ماءمون حضرت امام رضا عليه السلام را طلبيد از مـديـنـه بـه خـراسـان، حـضـرت حـركت فرمود از مدينه به سوى بصره و به كوفه نـرفـت و از بـصـره تـوجـه فـرمـود بـر طـريـق كـوفـه بـه بـغـداد و از آنـجا به قم و داخـل قـم شـد، اهـل قـم بـه اسـتـقـبـال آن حضرت آمدند و با هم مخاصمه مى كردند در باب ضيافت آن حضرت و هر كدام ميل داشتند كه آن حضرت بر او وارد شود، آن جناب مى فرمود كه شتر من ماءمور است يعنى هر كجا او فرود آمد من آنجا وارد مى شوم، پس آن شتر آمد تا در يـك خـانـه خـوابـيـد و صـاحب آن خانه در شب آن روز در خواب ديده بود كه حضرت امام رضـا عـليـه السـلام فـردا مـهـمـان او خـواهـد بـود، پـس چـنـدى نـگـذشـت كـه آن محل مقام رفيعى گشت و در زمان ما مدرسه معموره است.(4)
و صـاحـب (كـشـف الغـمـة عـ(و ديگران نقل كرده اند كه چون حضرت امام رضا عليه السـلام داخـل نـيشابور شد در آن سفرى كه اختصاص يافت به فضيلت شهادت، بود آن جـنـاب در مـهـدى (5) بـر اسـتـر شـهـبـاء كـه محل ركوب آن از نقره خالص بود.
(فـَعـَرَضَ لَهُ فِى السُّوقِ اْلاِمامانِ الْحافِظانِ لِلاَحاديث النَّبَوِيَّةِ اَبُوزَرْعَةٍ وَ مُحَمَّدُ بْنُ اَسْلَمَ(6) الطُّوسى)؛
پس پيدا و آشكار گرديد در بازار دو پيشواى كه حافظ احاديث نبوت بودند، ابوزرعه و محمّد بن اسلم طوسى پس عرض كردند:
(اَيُّهـَا السَّيِّدُ ابـْنُ السـّادَةِ، اَيُّهَا اْلاِمامُ وَ ابْنُ اْلاَئِمَّةِ، اَيُّهَا السُّلالَةُ الطّاهِرَةُ الرَّضِيَّةُ، اَيُّهـَا الْخـُلاصـَةُ الزّاكِيَةُ النَّبَوِيَّةِ، بِحَقِّ آبائِكَ الطّاهِرينَ وَ اَسْلافِكَ اْلاَكْرَمينَ اِلاّ اَرَيْتَنا وَجْهَكَ الْمُبارَكَ الْمَيْمُونَ وَ رَوَيْتَ لَنا حَديثا عَنْ آبائِكَ عَنْ جَدِّكَ نَذْكُرُكَ بِهِ):
يـعـنـى ابـوزرعـه و مـحـمـّد بن اسلم به آن حضرت عرض كردند: به حق پدران پاكيزه و گذشتگان گرامى خود، بنما به ما صورت مبارك خود را و روايت كن از براى ما حديثى از پدران خود از جدت كه ما ياد كنيم ترا به آن حديث:
(فـَاسـْتـَوْقـَفَ الْبـَغـْلَةَ وَ رَفـَعَ الْمَظَلَّةَ وَ اَقَرَّ عُيُونَ الْمُسْلِمين بِطَلْعَتِهِ الْمُبارَكَةِ الْمَيْمُونَةِ فَكانَتْ ذَوابَتاهُ كَذَوا بَتَيْ رَسولِ اللّهِ صلى اللّه عليه و آله و سلم).
چـون ابوزرعه و ابن اسلم اين خواهش نمودند حضرت استر خود را نگاه داشت و سايبان مهد را بـرداشـت و روشـن كـرد چـشـمـهـاى مـسلمانان را به طلعت مبارك خود و مردم بر طبقات خو ايستاده بودند، بعضى صرخه مى كشيدند و گروهى مى گريستند و بعضى جامه بر تن مـى دريـدند و برخى خود را به خاك افكنده بودند و آنها كه نزديك بودند تنگ استر آن حضرت را مى بوسيدند و بعضى گردن كشيده بودند به سايبان مهد.
وَ لَقَدْ اَجادَ مَنْ قالَ:
گرش ببينى و دست از ترنج بشناسى

روا بود كه ملامت كنى زليخا را

(اِلى اَنِ انـْتـَصـَفَ النَّهـارُ، وَ جـَرَتِ الدُّمـُوعُ كَاْلاَنْهارِ، وَ سَكَنَتِ اْلاَصْواتُ وَ صاحَتِ اْلاَئِمَّةُ وَ الْقـُضـاةُ، مـَعـاشِرَ النّاس اِسْمَعوُا وَ عُوْا وَ لاتُؤْذُوا رَسُولَ اللّهِ صلى اللّه عليه و آله و سلم فى عِتْرَتِهِ وَ انْصِتُوا).
مردم به همان حال انقلاب بودند تا روز نميه رسيد و آن قدر مردم گريستند كه اگر جمع مـى گـشـت مـثـل نـهـر جـارى مـى شد، و صداها ساكت شد، پيشوايان مردم و قاضيان فرياد كشيدند كه اى مردم! گوش بدهيد و ياد گيريد و اذيت مكنيد پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سـلم را در عـتـرتـش و سـكـوت كـنـيد، يعنى گريستن و صيحه كشيدن شما مانع شده كه حـضـرت امـام رضا عليه السلام بتواند حديث بفرمايد و اين اذيت آن حضرت است و اذيت آن حضرت، اذيت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم است.(7)
مـؤ لف گـويـد: بـه ايـنـجـا كـه رسيدم به خاطر آوردم واقعه حضرت سيدالشهداء عليه السـلام را روز عـاشـوراء در وقـتـى كـه مـقابل لشكر كوفه آمد خواست ايشان را موعظه و نصيحتى فرمايد آن محرومان از سعادت و سرگشتگان وادى ضلالت صداها بلند كردند و بـه فـرمـايـش آن حضرت گوش ندادند، امر فرمود ايشان را كه سكوت كنيد، ابا كردند، فـرمـود: (وَيـْلَكـُمْ! مـا عـَلَيْكُمْ اَنْ تَنْصِتُوا اِلَىَ وَ تَسْمِعُوا قَوْلى وَ اَنَا اَدْعُوكُمْ اِلى سَبيلِ الرَّشادِ).
و نـبـود در آنـجـا يك خداپرستى كه فرياد كند مردم! اين پسر پيغمبر است چرا او را اذيت مى كنيد چرا ساكت نمى شويد كه موعظه خود را بفرمايد و كلام خود را به پايان رساند. و ايـن يـكـى از مطالب آن سيد مظلوم بود كه كميت شاعر در شعر خود اشاره به آن كرده و بر حضرت باقر عليه السلام خوانده و آن حضرت را به گريه درآورده.
قال رحمه اللّه:
وَ قَتيلٌ بِالطَّفِّ غُودِرَ فيهِمُ(8)

بَيْنَ غَوْغاءِ اُمَّةٍ وَ طَغامِ

يعنى شهيد در كربلاء مانده و گرفتار شد در ميان مردمان نانجيبى بين جماعتى از ناكسان و فـرومـايـگـان. روايـت شـده كه چون كميت قصيده ميميه خود را بر حضرت امام محمدباقر عـليه السلام خواند به اين شعر كه رسيد حضرت گريست و فرمود: اى كميت! اگر نزد مـا مـالى بـود تـرا صـله مـى داديـم لكـن از بـراى تـو اسـت آن كـلامـى كـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم بـه حـسـان بـن ثـابـت فـرمود:) لازِلْتَ مُؤَيَّدا ابِروُحِالْقُدُسِ ما ذَبَبْتَ عَنّا اَهْلَ الْبَيْتِ).(9)
رجوع كرديم به حديث سابق:
مـردمـان نـيـشابور گوش دادند كه حضرت امام رضا عليه السلام حديث بفرمايد، حضرت امـلاء فـرمود اين حديث را يعنى كلمه كلمه مى فرمود و ابوزرعه و محمّد بن اسلم كلمات آن حـضـرت را بـه مـردم مـى رسانيدند و كشيده شد براى نوشتن اين حديث بيست و چهار هزار قلمدان به غير از دواتها، فرمود:
حـديـث كـرد مـرا پـدرم حضرت موسى بن جعفر كاظم، فرمود حديث كرد مرا پدرم جعفر بن مـحـمّد صادق، فرمود حديث كرد مرا پدرم محمّد بن على باقر، فرمود حديث گفت مرا پدرم عـلى بـن الحـسـيـن زيـن العـابـديـن، فـرمود: حديث گفت مرا پدرم حسين بن على (شهيد زمين كـربـلاء)، فرمود حديث فرمود مرا پدرم اميرالمؤ منين على بن ابى طالب در زمين كوفه، فـرمـود حـديـث فـرمـود مـرا بـرادرم و پـسـر عـمـم مـحـمـّد رسـول اللّه صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم، فـرمـود: حـديـث كـرد مـرا جبرئيل گفت شنيدم حضرت رب العزة سبحانه و تعالى مى فرمايد:
(كَلِمَةُ لا اِلهَ اِلا اللّهُ حِصْنى فَمَنْ قالَها دَخَلَ حِصْنِى وَ مَنْ دَخَلَ حِصْنى اَمِنَ مِنْ عَذابى).(10)؛
يـعـنـى كـلمـه (لا اِلهَ اِلا اللّهُ) حـصـار مـن اسـت پـس هـر كـس كـه بـگـويـد آن را داخل در حصار من شده و كسى كه داخل در حصار من شود ايمن از عذاب من خواهد بود.
) صـَدَقَ اللّهُ سـُبْحانَهُ وَ صَدَقَ جَبْرَئيلُ وَ صَدَقَ رَسُولُ اللّهِ وَ اْلاَئِمَّة عَلَيْهِمُ السَّلامُ).(11)
و شيخ صدوق روايت كرده از ابوواسع محمّد بن احمد نيشابورى كه گفت: شنيدم از جده ام خـديـجـه دخـتـر حـمـدان بـن پـسـنـده كـه گـفـت: چـون حـضـرت امـام رضـا عـليـه السـلام داخـل نـيـشـابور شد فرود آمد در محله فوزا در ناحيه اى كه معروف بود به (لاشاباد) در سراى جده من پسنده و او را (پسنده) براى آن گفتند كه حضرت امام رضا عـليـه السـلام او را از مـيـان مردم پسنديده و چون در خانه ما فرود آمد بادامى در جانبى از خـانـه بـكـاشـت آن بـادام بـرسـت و درخـتـى شـد و بـار آورد و در يـك سال، مردم آن را بدانستند پس بادام آن درخت را براى شفا مى بردند، هر كه را علتى مى رسـيد به جهت تبرك از آن بادام تناول مى نمود عافيت مى يافت و هر كه درد چشم داشت از آن بـادام بـر چـشم خود مى نهاد شفا مى يافت و زن آبستن كه زاييدن بر او دشوار مى شد از آن بادام مى خورد دردش سبك مى شد و همان ساعت مى زاييد و اگر چارپايى قولنج مى شـد از شاخه آن درخت مى گرفتند و بر شكم او مى كشيدند خوب مى شد و باد قولنج از او مـى رفـت بـه بـركـت آن حـضرت؛ پس روزگارى بگذشت آن درخت خشك شد جد من حمدان بـيامد و شاخه هاى آن را ببريد پس كور شد و پسرش كه او را ابوعمرو مى گفتند بيامد و آن درخت را از روى زمين ببريد مالش تمام برفت در باب فارس و مبلغ آن هفتاد هزار درهم بـود تـا هشتاد هزار درهم و براى او هيچ نماند، و ابوعمرو را دو پسر بود هر دو نويسنده ابـوالحـسـن مـحـمـّد بـن ابراهيم سمجور بودند يكى را ابوالقاسم مى گفتند و ديگرى را ابوصادق، خواستند كه آن را عمارت كنند بيست هزار درهم كه بر آن عمارت صرف كردند و بيخ آن درخت كه مانده بود بكندند و نمى دانستند كه چه اثر از آن براى ايشان مى زايد پـس يـكـى رفـت سـر امـلاك امـيـر خـراسان او را برگردانيدند به نيشابور در محملى در حالتى كه پاى راستش سياه شده بود پس گوشت از پايش ريخت پس به آن علت بعد از يك ماه بمرد؛
و امـا آن بـرادر ديـگـر كـه بزرگتر بود او در ديوان سلطان در نيشابور مستوفى بود، روزى جـمـاعتى از كاتبان بالاى سرش ايستاده بودند و او خط مى نوشت يكى گفت: خداى چـشـم بد از كاتب اين خط دور كند! همان ساعت دستش بلرزيد و قلم از دستش ‍ بيفتاد و دانه اى بـر دسـتـش بـر آمـد و بـه منزل بازگشت. ابوالعباس كاتب با جماعتى نزد او آمدند و گـفتند اين از گرمى است واجب است كه امروز فصد كنى، همان روز فصد كرد و فردا نيز بماندند و گفتند امروز هم فصد كن، فصد كرد پس دستش سياه شد و گوشتش بريخت و از آن علت بمرد و موت هر دو برادر به يك سال نكشيد.(12)
و نـيـز شـيـخ صـدوق روايـت كـرده كـه چـون امـام رضـا عـليـه السـلام داخـل نـيـشـابـور شد در محله اى فرود آمد كه او را (فوزا) مى گفتند و آنجا حمامى بـنـا نـمود و آن حمام امروز به گرمابه رضا عليه السلام معروف است، و آنجا چشمه اى بـود كـه آبـش ‍ كـم شـده بود كسى را واداشت كه آب آن را بيرون آورد تا بسيار شد و از بـيـرون دروازه حـوضـى ساخت كه چند پله پايين مى رفت بر سر چشمه اى، پس حضرت داخـل در آن شـد و غسل كرد و بيرون آمد و بر پشت آن نماز گزارد و مردم مى آمدند و به آن حـوض و غـسـل مـى كـردنـد و از آن مـى آشـامـيـدند براى طلب بركت و نماز بر پشت آن مى گـزاردنـد و دعـا مـى كردند و حاجتها از خدا مى خواستند و قضا مى شد و آن چشمه را امروز (عين كهلان) مى نامند و مردم تا امروز به آن چشمه مى آيند.(13)
مـؤ لف گـويـد: كـه ابـن شـهـر آشـوب نـيـز در (مـنـاقـب) ايـن روايـت را نقل فرموده و وجه تسميه آن چشمه را به (عين كهلان) ذكر كرده آنگاه فرموده كه آهـويـى به قصد آن حضرت آمد در آنجا پناه به حضرت گرفت، و ابن حماد شاعر اشاره به همين نموده در شعر خود:
اَلَّذى لاذَبِهِ الظَّبْيَةُ

وَ الْقَوْمُ جُلُوسٌ

مَنْ اَبُوهُ الْمُرْتَضى

يَزْكُو وَ يَعْلُو وَ يَرُوس (14)

و شـيـخ صـدوق و ابن شهر آشوب از ابوالصلت روايت كرده اند كه چون امام رضا عليه السـلام بـه ده سـرخ رسـيـد در وقـتـى كـه در نـزد مـاءمـون مـى رفـت گـفـتـنـد: يـابـن رسول اللّه! ظهر شده است نماز نمى كنيد؟ پس فرود آمد و آب طلبيد، گفتند كه آب همراه نداريم پس به دست مبارك خود زمين را كاويد آن قدر آب جوشيد كه آن حضرت و هر كه با آن حـضـرت بـود وضـو سـاخـتند و اثرش تا امروز باقى است، و چون به سناباد رسيد پـشـت مـبـارك خـود را گـذاشت به كوهى كه ديگها از آن مى تراشند و گفت: خداوندا! نفع بـبـخـش بـه ايـن كـوه و بـركـت ده در هـرچـه در ظرفى گذارند كه از اين كوه تراشند و. فـرمود كه از برايش ديگها از سنگ تراشيدند و فرمود كه طعام آن حضرت را نپزند مگر در آن ديـگها و آن حضرت خفيف الا كل و كم غذا بوده. پس از آن روز مردم ديگها و ظرفها از آن تـراشـيـدنـد و بـركـت يـافـتـنـد، پـس حـضـرت داخل خانهئ حميد بن قحطبه طائى شد و داخـل شـد در قبه اى كه قبر هارون در آنجا بود، پس به دست مبارك خود خطى در جانب قبر او كشيد و فرمود كه اين تربت من است و من در اينجا مدفون خواهم گرديد و بعد از اين حق تـعـالى ايـن مـكان را محل ورود شيعيان و دوستان من خواهد گردانيد، به خدا سوگند كه هر كه از ايشان مرا در اين مكان زيارت كند يا بر من سلام كند البته حق تعالى مغفرت و رحمت خـود را بـه شـفـاعت ما اهل بيت براى او واجب گرداند، پس رو به قبله گردانيد و چند ركعت نـمـاز بـه جـا آورد و دعـاى بـسـيـار خـوانـد چـون فـارغ شـد بـه سـجـده رفـت و طـول داد سجده را. من شمردم پانصد تسبيح در سجده گفت پس سر برداشت و بيرون رفت.(15)
حرز شگفت انگيز امام رضا عليه السلام
و سـيد بن طاوس روايت كرده از (ياسر) خادم ماءمون كه گفت: زمانى كه وارد شد ابوالحسن على بن موسى الرضا عليه السلام در قصر حميد بن قحطبه بيرون كرد از تن لباس خود را و داد به حميد و حميد داد به جاريه خود كه بشويد آن را پس نگذشت زمانى كـه آن جـاريـه آمـد و بـا او رقـعـه اى بـود و داد بـه حـمـيـد و گـفت يافتم اين رقعه را در گـريـبـان لبـاس ابـوالحسن عليه السلام پس حميد به آن حضرت عرض كرد: فداى تو گردم! به درستى كه اين جاريه يافته است رقعه اى در گريبان پيراهن تو، چيست آن؟ فـرمـود تـعويذى است كه آن را از خود دور نمى كنم، حميد گفت: ممكن است كه ما را مشرف كـنـى به آن؟ پس فرمود كه اين تعويذى است كه هر كه نگاه دارد در گريبان خود دفع مـى شـود بلا از او و مى باشد براى او حرزى از شيطان رجيم، پس خواند تعويذ را بر حميد و آن اين است:
(بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ: بِسْمِ اللّهِ اِنِّى اَعُوذُ بِالرَّحْمنِ مِنْكَ اِنْ كُنْتُ تَقِيّا اَوْ غَيْرَ تَقِيّ بِاللّه السَّميعِ الْبَصيرِ عَلى سَمْعِكَ وَ بَصَرِكَ لاسُلْطانَ لَكَ عَلَىٍّّ وَ لا عَلى سَمْعي وَ لا عـَلى بـَصـَرى وَ لا عـَلى شـَعـْرى وَ لا عـَلى بَشَرى وَ لا عَلى لَحْمى وَ لا عَلى دَمى وَ لاعـَلى مـُخّى وَ لا عَلى عَصْبى وَ لا عَلى عِظامى وَ لا عَلى مالى وَ لا عَلى ما رَزَقَنى رَبّى سـَتـَرْتُ بـَيـْنـى وَ بـَيْنَكَ بِسِتْرِ النَّبوةِ الَّذى اسْتَتَرَ اَنْبِياءُ اللّهِ بِهِ مِنْ سَطَواتِ الْجَبابِرَةِ وَ الْفَراعِنَةِ، جِبْرائِيلُ عَنْ يَمينى وَ ميكائيلُ عَنْ يِسارى وَ اِسْرافيلُ عَنْ وَرائى وَ مـُحـَمَّدٌ صـَلَّى اللّهُ عـَلَيـْهِ وَ آلِهِ وَ سـَلَّمَ اِمـامـِى وَ اللّهُ مـُطَّلِعٌ عـَلِىَّ يـَمـْنـَعـُكَ مـِنّى وَ يَمْنَعُ الشَّيـْطـانُ مـِنـّى، اَللّهـُمَّ لا يـَغـْلِبُ جَهْلُهُ اَناتَكَ اَنْ يَسْتَفِزَّنى وَ يَسْتَخِفِّنى، اَللّهُمَّ اِلَيْكَ الْتَجَاءْتُ، اَللّهُمّ اِلَيْكَ الْتَجَاءْتُ، اَللّهُمَّ اِلَيْكَ الْتَجَاءْتُ.) (16)
و از بـراى ايـن حـرز حـكـايت عجيبى است كه روايت كرده آن را ابوالصلت هروى كه گفت: مـولاى مـن عـلى بـن مـوسـى الرضـا عـليـه السـلام روزى نـشـسـتـه بـود در منزل خود داخل شد بر او رسول ماءمون و گفت: امير تو را مى طلبد. پس امام عليه السلام بـر مى خاست و مرا فرمود نمى طلبد مرا ماءمون در اين وقت مگر به جهت كارى سخت و به خـدا كـه نـمـى تـوانـد بـا مـن بـدى كـنـد بـه جـهـت ايـن كـلمـات كـه از جـدم رسـول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم به من رسيده، ابوالصلت گفت: همراه امام عليه السـلام بـيـرون رفتم نزد ماءمون، چون نظر حضرت بر ماءمون، نظر كرد به سوى او مـاءمـون و گـفـت: اى ابوالحسن! امر كرده ام كه صد هزار درهم جهت تو بدهند و بنويس هر حـاجتى كه دارى، پس چون امام پشت گردانيد ماءمون نظرى در قفاى امام كرد و گفت: اراده كردم من و اراده كرده است خدا، و آنچه اراده كرده است خدا بهتر بوده است.(17)

فصل پنجم: در بيان رفتن امام رضا (ع) از مدينه به مرو و تفويضماءمون ولايت عهد را به آن سرور ايمان و ذكر مجلس مناظره آن جناب با علماى اديان
مخفى نماند: آنچه از روايات ظاهر مى شود آن است كه ماءمون چون مستقر بر خلافت گشت و فـرمـانـش در اطـراف عـالم نـافـذ گـرديـد و ايـالت عـراق را بـه حـسـن بـن سهل تفويض كرد و خود در بلده مرو اقامت نمود و در اطراف ممالك حجاز و يمن غبار فتنه و آشـوب ارتـفاع يافته بعضى از سادات به طمع خلافت رايت مخالفت برافراشتند، چون خـبـر در مـرو بـه سـمـع مـاءمـون رسـيـد بـا فـضـل بـن سـهل ذوالرياستين كه وزير و مشير او بود مشورت نمود بعد از تدبير و انديشه بسيار، راءى مـاءمون بر آن قرار گرفت كه حضرت رضا عليه السلام را از مدينه طلب نمايد و او را وليـعـهـد خود گرداند تا آنكه ساير سادات به قدم اطاعت پيش آيند و دندان طمع از خلافت بردارند. پس رجاء ابن ابى الضحاك را با بعضى از مخصوصان خود به خدمت آن حـضـرت فـرسـتـاد بـه سوى مدينه كه آن جناب را به سفر خراسان ترغيب نمايند، چون ايـشـان بـه خـدمـت آن حـضـرت رسـيـدنـد حـضـرت در اول حـال امـتـنـاع بـسـيـار نـمـود چـون مـبـالغـه ايـشـان از حـد اعتدال متجاوز گرديد آن سفر اثر را به جبر، اختيار نمود.
وداع امـام رضـا عـليـه السـلام بـا پـيـامـبـر و اهـل و عيال
و شـيـخ صـدوق رحـمـه اللّه از مـحـول سجستانى روايت كرده كه چون ماءمون طلب كرد امام رضـا عـليـه السلام را از مدينه به خراسان، حضرت به جهت وداع با قبر پيغمبر صلى اللّه عـليـه و آله و سلم داخل مسجد شد و مكرر با قبر آن حضرت وداع مى كرد و بيرون مى آمد و بر مى گشت نزد قبر، و در هر دفعه صداى مباركش به گريه بلند بود، من نزديك آن حـضـرت رفـتـم و سـلام كـردم بـر آن جناب، جواب داد، پس تهنيت گفتمش به آن سفر، فـرمـود: مـرا زيارت كن همانا من بيرون مى شوم از جوار جدم و مى ميرم در غربت و دفن مى شوم در پهلوى هارون.(1)
و شـيخ يوسف بن حاتم شامى ـ تلميذ محقق حلى ـ در (درّالنظيم) فرموده كه روايت كـردنـد جـماعتى از اصحاب امام رضا عليه السلام كه آن حضرت فرمود: زمانى كه من مى خـواسـتـم بـيـرون بـيـايـم از مـديـنـه بـه سـوى خـراسـان جـمـع كـردم عـيـال خود را و امر كردم ايشان را كه بر من گريه كنند تا بشنوم گريه ايشان را، پس ‍ تـقـسـيم كردم در بين ايشان دوازده هزار دينار و گفتم به ايشان كه من بر نمى گردم به سوى عيالم هرگز، پس گرفتم ابوجعفر جواد را و بردم او را در مسجد پيغبر صلى اللّه عـليـه و آله و سلم و گذاشتم دست او را بر كنار قبر و چسبانيدم او را به آن قبر شريف و خواستم حفظ او را به سبب رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم و امر كردم جميع وكيلان و حشم خود را به شنيدن و اطاعت فرمايش او و آنكه مخالفت او را ننمايند و فهمانيدم ايشان را كه او قائم مقام من است.(2)
عـلامـه مجلسى فرموده در (كشف الغمه) و غير آن از امية بن على روايت كرده اند كه گـفـت در سـالى كـه امـام رضـا عـليـه السـلام بـه حـج رفت و متوجه خراسان گرديد امام مـحـمدتقى عليه السلام را به حج برد و چون امام رضا عليه السلام طواف وداع كرد امام مـحـمـدتـقـى عـليه السلام بر دوش (موفق) غلام آن حضرت بود و او را طواف مى فرمود، چون به حجر اسماعيل رسيد به زير آمد و نشست و آثار اندوه از روى منورش ظاهر شد و مشغول دعا گرديد و بسيار طول داد، (موفق) گفت: برخيز فداى تو گردم، گـفـت: از ايـنجا مفارقت نمى كنم تا وقتى كه خدا خواهد كه برخيزم، موفق به خدمت امام رضـا عـليـه السـلام آمـد و احـوال فرزند سعادتمند او را عرض كرد، حضرت نزديك نور ديـده خـود آمـد و فـرمـود كـه بـرخـيـز اى حـبـيـب مـن! آن نـهـال حـديـقـه امامت گفت: اى پدر بزرگوار چگونه برخيزم و مى دانم كه خانه كعبه را وداعـى كـردى كـه ديـگـر بـه سوى آن برنخواهى گشت و گريان شد، پس  براى اطاعت پـدر بـزرگـوار خـود بـرخـاسـت و روانـه شد. و توجه آن حضرت به سوى خراسان در سال دويستم هجرت بود و در آن وقت موافق مشهور از عمر شريف امام محمّدتقى عليه السلام هـفـت سـال گـذشـتـه بـود، چـون مـتـوجـه آن سـفـر گـرديـد در هـر مـنـزل مـعجزات و كرامات بسيار از آن مخزن اسرار ظاهر مى شد و بسيارى از آثار آنها تا حال موجود است، انتهى.(3)
تقدس مدرسه علميه رضويه قم
جـنـاب سـيـد عـبـدالكـريـم بن طاوس كه وفاتش در سنه ششصد و نود و سه است در (فرحة الغرى) روايت كرده: زمانى كه ماءمون حضرت امام رضا عليه السلام را طلبيد از مـديـنـه بـه خـراسـان، حـضـرت حـركت فرمود از مدينه به سوى بصره و به كوفه نـرفـت و از بـصـره تـوجـه فـرمـود بـر طـريـق كـوفـه بـه بـغـداد و از آنـجا به قم و داخـل قـم شـد، اهـل قـم بـه اسـتـقـبـال آن حضرت آمدند و با هم مخاصمه مى كردند در باب ضيافت آن حضرت و هر كدام ميل داشتند كه آن حضرت بر او وارد شود، آن جناب مى فرمود كه شتر من ماءمور است يعنى هر كجا او فرود آمد من آنجا وارد مى شوم، پس آن شتر آمد تا در يـك خـانـه خـوابـيـد و صـاحب آن خانه در شب آن روز در خواب ديده بود كه حضرت امام رضـا عـليـه السـلام فـردا مـهـمـان او خـواهـد بـود، پـس چـنـدى نـگـذشـت كـه آن محل مقام رفيعى گشت و در زمان ما مدرسه معموره است.(4)
و صـاحـب (كـشـف الغـمـة عـ(و ديگران نقل كرده اند كه چون حضرت امام رضا عليه السـلام داخـل نـيشابور شد در آن سفرى كه اختصاص يافت به فضيلت شهادت، بود آن جـنـاب در مـهـدى (5) بـر اسـتـر شـهـبـاء كـه محل ركوب آن از نقره خالص بود.
(فـَعـَرَضَ لَهُ فِى السُّوقِ اْلاِمامانِ الْحافِظانِ لِلاَحاديث النَّبَوِيَّةِ اَبُوزَرْعَةٍ وَ مُحَمَّدُ بْنُ اَسْلَمَ(6) الطُّوسى)؛
پس پيدا و آشكار گرديد در بازار دو پيشواى كه حافظ احاديث نبوت بودند، ابوزرعه و محمّد بن اسلم طوسى پس عرض كردند:
(اَيُّهـَا السَّيِّدُ ابـْنُ السـّادَةِ، اَيُّهَا اْلاِمامُ وَ ابْنُ اْلاَئِمَّةِ، اَيُّهَا السُّلالَةُ الطّاهِرَةُ الرَّضِيَّةُ، اَيُّهـَا الْخـُلاصـَةُ الزّاكِيَةُ النَّبَوِيَّةِ، بِحَقِّ آبائِكَ الطّاهِرينَ وَ اَسْلافِكَ اْلاَكْرَمينَ اِلاّ اَرَيْتَنا وَجْهَكَ الْمُبارَكَ الْمَيْمُونَ وَ رَوَيْتَ لَنا حَديثا عَنْ آبائِكَ عَنْ جَدِّكَ نَذْكُرُكَ بِهِ):
يـعـنـى ابـوزرعـه و مـحـمـّد بن اسلم به آن حضرت عرض كردند: به حق پدران پاكيزه و گذشتگان گرامى خود، بنما به ما صورت مبارك خود را و روايت كن از براى ما حديثى از پدران خود از جدت كه ما ياد كنيم ترا به آن حديث:
(فـَاسـْتـَوْقـَفَ الْبـَغـْلَةَ وَ رَفـَعَ الْمَظَلَّةَ وَ اَقَرَّ عُيُونَ الْمُسْلِمين بِطَلْعَتِهِ الْمُبارَكَةِ الْمَيْمُونَةِ فَكانَتْ ذَوابَتاهُ كَذَوا بَتَيْ رَسولِ اللّهِ صلى اللّه عليه و آله و سلم).
چـون ابوزرعه و ابن اسلم اين خواهش نمودند حضرت استر خود را نگاه داشت و سايبان مهد را بـرداشـت و روشـن كـرد چـشـمـهـاى مـسلمانان را به طلعت مبارك خود و مردم بر طبقات خو ايستاده بودند، بعضى صرخه مى كشيدند و گروهى مى گريستند و بعضى جامه بر تن مـى دريـدند و برخى خود را به خاك افكنده بودند و آنها كه نزديك بودند تنگ استر آن حضرت را مى بوسيدند و بعضى گردن كشيده بودند به سايبان مهد.
وَ لَقَدْ اَجادَ مَنْ قالَ:
گرش ببينى و دست از ترنج بشناسى

روا بود كه ملامت كنى زليخا را

(اِلى اَنِ انـْتـَصـَفَ النَّهـارُ، وَ جـَرَتِ الدُّمـُوعُ كَاْلاَنْهارِ، وَ سَكَنَتِ اْلاَصْواتُ وَ صاحَتِ اْلاَئِمَّةُ وَ الْقـُضـاةُ، مـَعـاشِرَ النّاس اِسْمَعوُا وَ عُوْا وَ لاتُؤْذُوا رَسُولَ اللّهِ صلى اللّه عليه و آله و سلم فى عِتْرَتِهِ وَ انْصِتُوا).
مردم به همان حال انقلاب بودند تا روز نميه رسيد و آن قدر مردم گريستند كه اگر جمع مـى گـشـت مـثـل نـهـر جـارى مـى شد، و صداها ساكت شد، پيشوايان مردم و قاضيان فرياد كشيدند كه اى مردم! گوش بدهيد و ياد گيريد و اذيت مكنيد پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سـلم را در عـتـرتـش و سـكـوت كـنـيد، يعنى گريستن و صيحه كشيدن شما مانع شده كه حـضـرت امـام رضا عليه السلام بتواند حديث بفرمايد و اين اذيت آن حضرت است و اذيت آن حضرت، اذيت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم است.(7)
مـؤ لف گـويـد: بـه ايـنـجـا كـه رسيدم به خاطر آوردم واقعه حضرت سيدالشهداء عليه السـلام را روز عـاشـوراء در وقـتـى كـه مـقابل لشكر كوفه آمد خواست ايشان را موعظه و نصيحتى فرمايد آن محرومان از سعادت و سرگشتگان وادى ضلالت صداها بلند كردند و بـه فـرمـايـش آن حضرت گوش ندادند، امر فرمود ايشان را كه سكوت كنيد، ابا كردند، فـرمـود: (وَيـْلَكـُمْ! مـا عـَلَيْكُمْ اَنْ تَنْصِتُوا اِلَىَ وَ تَسْمِعُوا قَوْلى وَ اَنَا اَدْعُوكُمْ اِلى سَبيلِ الرَّشادِ).
و نـبـود در آنـجـا يك خداپرستى كه فرياد كند مردم! اين پسر پيغمبر است چرا او را اذيت مى كنيد چرا ساكت نمى شويد كه موعظه خود را بفرمايد و كلام خود را به پايان رساند. و ايـن يـكـى از مطالب آن سيد مظلوم بود كه كميت شاعر در شعر خود اشاره به آن كرده و بر حضرت باقر عليه السلام خوانده و آن حضرت را به گريه درآورده.
قال رحمه اللّه:
وَ قَتيلٌ بِالطَّفِّ غُودِرَ فيهِمُ(8)

بَيْنَ غَوْغاءِ اُمَّةٍ وَ طَغامِ

يعنى شهيد در كربلاء مانده و گرفتار شد در ميان مردمان نانجيبى بين جماعتى از ناكسان و فـرومـايـگـان. روايـت شـده كه چون كميت قصيده ميميه خود را بر حضرت امام محمدباقر عـليه السلام خواند به اين شعر كه رسيد حضرت گريست و فرمود: اى كميت! اگر نزد مـا مـالى بـود تـرا صـله مـى داديـم لكـن از بـراى تـو اسـت آن كـلامـى كـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم بـه حـسـان بـن ثـابـت فـرمود:) لازِلْتَ مُؤَيَّدا ابِروُحِالْقُدُسِ ما ذَبَبْتَ عَنّا اَهْلَ الْبَيْتِ).(9)
رجوع كرديم به حديث سابق:
مـردمـان نـيـشابور گوش دادند كه حضرت امام رضا عليه السلام حديث بفرمايد، حضرت امـلاء فـرمود اين حديث را يعنى كلمه كلمه مى فرمود و ابوزرعه و محمّد بن اسلم كلمات آن حـضـرت را بـه مـردم مـى رسانيدند و كشيده شد براى نوشتن اين حديث بيست و چهار هزار قلمدان به غير از دواتها، فرمود:
حـديـث كـرد مـرا پـدرم حضرت موسى بن جعفر كاظم، فرمود حديث كرد مرا پدرم جعفر بن مـحـمّد صادق، فرمود حديث كرد مرا پدرم محمّد بن على باقر، فرمود حديث گفت مرا پدرم عـلى بـن الحـسـيـن زيـن العـابـديـن، فـرمود: حديث گفت مرا پدرم حسين بن على (شهيد زمين كـربـلاء)، فرمود حديث فرمود مرا پدرم اميرالمؤ منين على بن ابى طالب در زمين كوفه، فـرمـود حـديـث فـرمـود مـرا بـرادرم و پـسـر عـمـم مـحـمـّد رسـول اللّه صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم، فـرمـود: حـديـث كـرد مـرا جبرئيل گفت شنيدم حضرت رب العزة سبحانه و تعالى مى فرمايد:
(كَلِمَةُ لا اِلهَ اِلا اللّهُ حِصْنى فَمَنْ قالَها دَخَلَ حِصْنِى وَ مَنْ دَخَلَ حِصْنى اَمِنَ مِنْ عَذابى).(10)؛
يـعـنـى كـلمـه (لا اِلهَ اِلا اللّهُ) حـصـار مـن اسـت پـس هـر كـس كـه بـگـويـد آن را داخل در حصار من شده و كسى كه داخل در حصار من شود ايمن از عذاب من خواهد بود.
) صـَدَقَ اللّهُ سـُبْحانَهُ وَ صَدَقَ جَبْرَئيلُ وَ صَدَقَ رَسُولُ اللّهِ وَ اْلاَئِمَّة عَلَيْهِمُ السَّلامُ).(11)
و شيخ صدوق روايت كرده از ابوواسع محمّد بن احمد نيشابورى كه گفت: شنيدم از جده ام خـديـجـه دخـتـر حـمـدان بـن پـسـنـده كـه گـفـت: چـون حـضـرت امـام رضـا عـليـه السـلام داخـل نـيـشـابور شد فرود آمد در محله فوزا در ناحيه اى كه معروف بود به (لاشاباد) در سراى جده من پسنده و او را (پسنده) براى آن گفتند كه حضرت امام رضا عـليـه السـلام او را از مـيـان مردم پسنديده و چون در خانه ما فرود آمد بادامى در جانبى از خـانـه بـكـاشـت آن بـادام بـرسـت و درخـتـى شـد و بـار آورد و در يـك سال، مردم آن را بدانستند پس بادام آن درخت را براى شفا مى بردند، هر كه را علتى مى رسـيد به جهت تبرك از آن بادام تناول مى نمود عافيت مى يافت و هر كه درد چشم داشت از آن بـادام بـر چـشم خود مى نهاد شفا مى يافت و زن آبستن كه زاييدن بر او دشوار مى شد از آن بادام مى خورد دردش سبك مى شد و همان ساعت مى زاييد و اگر چارپايى قولنج مى شـد از شاخه آن درخت مى گرفتند و بر شكم او مى كشيدند خوب مى شد و باد قولنج از او مـى رفـت بـه بـركـت آن حـضرت؛ پس روزگارى بگذشت آن درخت خشك شد جد من حمدان بـيامد و شاخه هاى آن را ببريد پس كور شد و پسرش كه او را ابوعمرو مى گفتند بيامد و آن درخت را از روى زمين ببريد مالش تمام برفت در باب فارس و مبلغ آن هفتاد هزار درهم بـود تـا هشتاد هزار درهم و براى او هيچ نماند، و ابوعمرو را دو پسر بود هر دو نويسنده ابـوالحـسـن مـحـمـّد بـن ابراهيم سمجور بودند يكى را ابوالقاسم مى گفتند و ديگرى را ابوصادق، خواستند كه آن را عمارت كنند بيست هزار درهم كه بر آن عمارت صرف كردند و بيخ آن درخت كه مانده بود بكندند و نمى دانستند كه چه اثر از آن براى ايشان مى زايد پـس يـكـى رفـت سـر امـلاك امـيـر خـراسان او را برگردانيدند به نيشابور در محملى در حالتى كه پاى راستش سياه شده بود پس گوشت از پايش ريخت پس به آن علت بعد از يك ماه بمرد؛
و امـا آن بـرادر ديـگـر كـه بزرگتر بود او در ديوان سلطان در نيشابور مستوفى بود، روزى جـمـاعتى از كاتبان بالاى سرش ايستاده بودند و او خط مى نوشت يكى گفت: خداى چـشـم بد از كاتب اين خط دور كند! همان ساعت دستش بلرزيد و قلم از دستش ‍ بيفتاد و دانه اى بـر دسـتـش بـر آمـد و بـه منزل بازگشت. ابوالعباس كاتب با جماعتى نزد او آمدند و گـفتند اين از گرمى است واجب است كه امروز فصد كنى، همان روز فصد كرد و فردا نيز بماندند و گفتند امروز هم فصد كن، فصد كرد پس دستش سياه شد و گوشتش بريخت و از آن علت بمرد و موت هر دو برادر به يك سال نكشيد.(12)
و نـيـز شـيـخ صـدوق روايـت كـرده كـه چـون امـام رضـا عـليـه السـلام داخـل نـيـشـابـور شد در محله اى فرود آمد كه او را (فوزا) مى گفتند و آنجا حمامى بـنـا نـمود و آن حمام امروز به گرمابه رضا عليه السلام معروف است، و آنجا چشمه اى بـود كـه آبـش ‍ كـم شـده بود كسى را واداشت كه آب آن را بيرون آورد تا بسيار شد و از بـيـرون دروازه حـوضـى ساخت كه چند پله پايين مى رفت بر سر چشمه اى، پس حضرت داخـل در آن شـد و غسل كرد و بيرون آمد و بر پشت آن نماز گزارد و مردم مى آمدند و به آن حـوض و غـسـل مـى كـردنـد و از آن مـى آشـامـيـدند براى طلب بركت و نماز بر پشت آن مى گـزاردنـد و دعـا مـى كردند و حاجتها از خدا مى خواستند و قضا مى شد و آن چشمه را امروز (عين كهلان) مى نامند و مردم تا امروز به آن چشمه مى آيند.(13)
مـؤ لف گـويـد: كـه ابـن شـهـر آشـوب نـيـز در (مـنـاقـب) ايـن روايـت را نقل فرموده و وجه تسميه آن چشمه را به (عين كهلان) ذكر كرده آنگاه فرموده كه آهـويـى به قصد آن حضرت آمد در آنجا پناه به حضرت گرفت، و ابن حماد شاعر اشاره به همين نموده در شعر خود:
اَلَّذى لاذَبِهِ الظَّبْيَةُ

وَ الْقَوْمُ جُلُوسٌ

مَنْ اَبُوهُ الْمُرْتَضى

يَزْكُو وَ يَعْلُو وَ يَرُوس (14)

و شـيـخ صـدوق و ابن شهر آشوب از ابوالصلت روايت كرده اند كه چون امام رضا عليه السـلام بـه ده سـرخ رسـيـد در وقـتـى كـه در نـزد مـاءمـون مـى رفـت گـفـتـنـد: يـابـن رسول اللّه! ظهر شده است نماز نمى كنيد؟ پس فرود آمد و آب طلبيد، گفتند كه آب همراه نداريم پس به دست مبارك خود زمين را كاويد آن قدر آب جوشيد كه آن حضرت و هر كه با آن حـضـرت بـود وضـو سـاخـتند و اثرش تا امروز باقى است، و چون به سناباد رسيد پـشـت مـبـارك خـود را گـذاشت به كوهى كه ديگها از آن مى تراشند و گفت: خداوندا! نفع بـبـخـش بـه ايـن كـوه و بـركـت ده در هـرچـه در ظرفى گذارند كه از اين كوه تراشند و. فـرمود كه از برايش ديگها از سنگ تراشيدند و فرمود كه طعام آن حضرت را نپزند مگر در آن ديـگها و آن حضرت خفيف الا كل و كم غذا بوده. پس از آن روز مردم ديگها و ظرفها از آن تـراشـيـدنـد و بـركـت يـافـتـنـد، پـس حـضـرت داخل خانهئ حميد بن قحطبه طائى شد و داخـل شـد در قبه اى كه قبر هارون در آنجا بود، پس به دست مبارك خود خطى در جانب قبر او كشيد و فرمود كه اين تربت من است و من در اينجا مدفون خواهم گرديد و بعد از اين حق تـعـالى ايـن مـكان را محل ورود شيعيان و دوستان من خواهد گردانيد، به خدا سوگند كه هر كه از ايشان مرا در اين مكان زيارت كند يا بر من سلام كند البته حق تعالى مغفرت و رحمت خـود را بـه شـفـاعت ما اهل بيت براى او واجب گرداند، پس رو به قبله گردانيد و چند ركعت نـمـاز بـه جـا آورد و دعـاى بـسـيـار خـوانـد چـون فـارغ شـد بـه سـجـده رفـت و طـول داد سجده را. من شمردم پانصد تسبيح در سجده گفت پس سر برداشت و بيرون رفت.(15)
حرز شگفت انگيز امام رضا عليه السلام
و سـيد بن طاوس روايت كرده از (ياسر) خادم ماءمون كه گفت: زمانى كه وارد شد ابوالحسن على بن موسى الرضا عليه السلام در قصر حميد بن قحطبه بيرون كرد از تن لباس خود را و داد به حميد و حميد داد به جاريه خود كه بشويد آن را پس نگذشت زمانى كـه آن جـاريـه آمـد و بـا او رقـعـه اى بـود و داد بـه حـمـيـد و گـفت يافتم اين رقعه را در گـريـبـان لبـاس ابـوالحسن عليه السلام پس حميد به آن حضرت عرض كرد: فداى تو گردم! به درستى كه اين جاريه يافته است رقعه اى در گريبان پيراهن تو، چيست آن؟ فـرمـود تـعويذى است كه آن را از خود دور نمى كنم، حميد گفت: ممكن است كه ما را مشرف كـنـى به آن؟ پس فرمود كه اين تعويذى است كه هر كه نگاه دارد در گريبان خود دفع مـى شـود بلا از او و مى باشد براى او حرزى از شيطان رجيم، پس خواند تعويذ را بر حميد و آن اين است:
(بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ: بِسْمِ اللّهِ اِنِّى اَعُوذُ بِالرَّحْمنِ مِنْكَ اِنْ كُنْتُ تَقِيّا اَوْ غَيْرَ تَقِيّ بِاللّه السَّميعِ الْبَصيرِ عَلى سَمْعِكَ وَ بَصَرِكَ لاسُلْطانَ لَكَ عَلَىٍّّ وَ لا عَلى سَمْعي وَ لا عـَلى بـَصـَرى وَ لا عـَلى شـَعـْرى وَ لا عـَلى بَشَرى وَ لا عَلى لَحْمى وَ لا عَلى دَمى وَ لاعـَلى مـُخّى وَ لا عَلى عَصْبى وَ لا عَلى عِظامى وَ لا عَلى مالى وَ لا عَلى ما رَزَقَنى رَبّى سـَتـَرْتُ بـَيـْنـى وَ بـَيْنَكَ بِسِتْرِ النَّبوةِ الَّذى اسْتَتَرَ اَنْبِياءُ اللّهِ بِهِ مِنْ سَطَواتِ الْجَبابِرَةِ وَ الْفَراعِنَةِ، جِبْرائِيلُ عَنْ يَمينى وَ ميكائيلُ عَنْ يِسارى وَ اِسْرافيلُ عَنْ وَرائى وَ مـُحـَمَّدٌ صـَلَّى اللّهُ عـَلَيـْهِ وَ آلِهِ وَ سـَلَّمَ اِمـامـِى وَ اللّهُ مـُطَّلِعٌ عـَلِىَّ يـَمـْنـَعـُكَ مـِنّى وَ يَمْنَعُ الشَّيـْطـانُ مـِنـّى، اَللّهـُمَّ لا يـَغـْلِبُ جَهْلُهُ اَناتَكَ اَنْ يَسْتَفِزَّنى وَ يَسْتَخِفِّنى، اَللّهُمَّ اِلَيْكَ الْتَجَاءْتُ، اَللّهُمّ اِلَيْكَ الْتَجَاءْتُ، اَللّهُمَّ اِلَيْكَ الْتَجَاءْتُ.) (16)
و از بـراى ايـن حـرز حـكـايت عجيبى است كه روايت كرده آن را ابوالصلت هروى كه گفت: مـولاى مـن عـلى بـن مـوسـى الرضـا عـليـه السـلام روزى نـشـسـتـه بـود در منزل خود داخل شد بر او رسول ماءمون و گفت: امير تو را مى طلبد. پس امام عليه السلام بـر مى خاست و مرا فرمود نمى طلبد مرا ماءمون در اين وقت مگر به جهت كارى سخت و به خـدا كـه نـمـى تـوانـد بـا مـن بـدى كـنـد بـه جـهـت ايـن كـلمـات كـه از جـدم رسـول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم به من رسيده، ابوالصلت گفت: همراه امام عليه السـلام بـيـرون رفتم نزد ماءمون، چون نظر حضرت بر ماءمون، نظر كرد به سوى او مـاءمـون و گـفـت: اى ابوالحسن! امر كرده ام كه صد هزار درهم جهت تو بدهند و بنويس هر حـاجتى كه دارى، پس چون امام پشت گردانيد ماءمون نظرى در قفاى امام كرد و گفت: اراده كردم من و اراده كرده است خدا، و آنچه اراده كرده است خدا بهتر بوده است.(17)

ورود حضرت امام رضا عليه السلام به مرو و بيعت مردم با آن حضرت به ولايت عهد

ورود حضرت امام رضا عليه السلام به مرو و بيعت مردم با آن حضرت به ولايت عهد
چـون حـضـرت امـام رضـا عـليـه السـلام وارد مـرو شـد، مـاءمـون آن جـنـاب را تبجيل و تكريم تمام نمود و خواص اولياء و اصحاب خود را جمع نموده و گفت: اى مردمان! مـن در آل عـبـاس و آل عـلى عـليـه السـلام تـاءمـل كـردم هـيـچ يـك را افـضل و احق به امر خلافت از على بن موسى عليه السلام نديدم پس رو كرد به حضرت امـام رضـا عـليـه السـلام و گـفـت: اراده كـرده ام كه خود را از خلافت خلع نمايم و به تو تـفـويض كنم، حضرت فرمود: اگر خلافت را خدا براى تو قرار داده است جايز نيست كه بـه ديـگـرى بـخـشـى و خـود را از آن معزول كنى و اگر خلافت از تو نيست ترا اختيار آن نـيـسـت كـه بـه ديـگـرى تـفـويـض نـمـايـى. مـاءمـون گـفـت: البـتـه لازم اسـت كه اين را قـبـول كـنـى، حـضـرت فـرمـود: مـن بـه رضـاى خـود هـرگـز قبول نخواهم نمود و تا مدت دو ماه اين سخن در ميان بود و چندان كه او مبالغه كرد، حضرت چون غرض او را مى دانست امتناع مى فرمود.
چـون مـاءمـون از قـبـول خـلافـت آن حـضـرت مـاءيـوس گـرديـد گفت: هرگاه كه خلافت را قـبـول نـمـى كـنـى پس ولايت عهد مرا قبول كن كه بعد از من خلافت با تو باشد، حضرت فـرمـود كـه پـدران بـزرگـواران مـن مـرا خـبـر دادنـد از رسـول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم كه من پيش از تو از دنيا بيرون خواهم رفت و مرا بـه زهـر سـتـم شهيد خواهند كرد و بر من ملائكه آسمان و ملائكه زمين خواهند گريست و در زمـين غربت در پهلوى هارون الرشيد مدفون خواهم شد، ماءمون از استماع اين سخن گريان شـد و گـفـت: تـا مـن زنـده ام كـى مـى تـوانـد تـو را بـه قـتـل رسـانـد يـا بـدى نيست به تو انديشه نمايد. حضرت فرمود: اگر خواهم مى توانم گفت، كى مرا شهيد خواهد كرد! ماءمون گفت: غرض تو از اين سخنان آن است كه ولايت عهد مـرا قـبـول نـكـنـى تـا مـردم بـگويند كه تو ترك دنيا كرده اى، حضرت فرمود: به خدا سـوگـنـد! از روزى كـه پـروردگـار مـن مـرا خـلق كـرده اسـت تـا بـه حال دروغ نگفته ام و ترك دنيا براى دنيا نكرده ام و غرض تو را مى دانم. گفت: غرض من چيست؟ فرمود: غرض تو آن است كه مردم بگويند كه على بن موسى الرضا عليه السلام ترك دنيا نكرده بود بلكه دنيا ترك او را كرده بود، اكنون كه دنيا او را ميسر شد براى طمع خلافت، ولايت عهد را قبول كرد. ماءمون در غضب شد و گفت: پيوسته سخنان ناگوار در برابر من مى گويى و از سطوت من ايمن شده اى، به خدا سوگند كه اگر ولايت عهد مرا قبول نكنى گردنت را بزنم! حضرت فرمود كه حق تعالى نفرموده است كه من خود را بـه مهلكه اندازم هرگاه جبر مى نمايى قبول مى كنم به شرط آنكه كسى را نصب نكنم و احدى را عزل ننمايم و رسمى را بر هم نزنم و احداث امرى نكنم و از دور بر بساط خلافت نظر كننم. ماءمون به اين شرايط راضى شد، پس حضرت دست به سوى آسمان برداشت و گفت: خداوندا! تو مى دانى كه مرا اكراه نمودند به ضرورت، اين امر را اختيار كردم، پـس مـرا مـؤ اخـذه مـكـن چـنـانـچـه مـؤ اخـذه نـكـردى دو بـنـده و دو پـيـغـمـبـر خـود يـوسـف و دانيال را در هنگامى كه قبول كردند ولايت را از جانب پادشاه زمان خود، خداوندا! عهدى نيست جـز عـهـد تو و و لايتى نمى باشد مگر از جانب تو، پس توفيق ده مرا كه دين ترا برپا دارم و سنت پيغمبر ترا زنده دارم، همانا تو نيكو مولايى و نيكو ياورى.
پـس مـحـزون و گـريـان ولايـت عـهـد را از مـاءمـون قـبـول فرمود.(18)
روز ديـگـر كـه روز شـشـم مـاه مـبـارك رمـضـان بوده چنانچه ظاهر مى شود از (تاريخ شـرعـيـه شـيـخ مـفيد)، ماءمون مجلسى عظيم ترتيب داد و كرسى براى آن حضرت در پـهـلوى كـرسـى خـود نـهـاد و وسـاده براى آن حضرت قرار داد و جميع اكابر و اشراف و سادات و علما را جمع كرد، اول پسر خود عباس را امر كرد كه با حضرت بيعت كرد بعد از آن سـايـر مـردم بـيـعـت كـردند پس بدره هاى زر آوردند و جوائز بسيار به مردم بخشيد و خـطـبـا و شـعـرا بـرخـاسـتـند و خطبه و قصائد غراء در شاءن آن حضرت خواندند و جائزه گـرفـتـنـد و امـر شـد كه در رؤ س منابر و مناير نام آن حضرت را بلند گردانند و وجوه دنـانـيـر و دراهـم بـه نـام نـامـى و لقـب گـرامـى آن حـضـرت مـزيـن گـردانـنـد، و در همان سال در مدينه بر منبر رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم خطبه خواندند و در دعا به حضرت امام رضا عليه السلام گفتند:
(وَلِىَّ عَهْدِ الْمُسْلِمينَ عَلِىَّ بْنَ مُوسَى بْنَ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عَلى بن الْحُسَيْنِ بْنِ على بن اَبى طالِب عَلَيْهِمُ السّلام).
سِتَّة اباءِهُمُ ماهُمُ(19)

اَفْضَلُ مَنْ يَشْرَبُ صَوْبَ الْغَمامِ(20)

و هـم مـاءمـون امر كرد به مردم سياه پوشى را كه بدعت بنى عباس بود ترك كنند و جامه هاى سبز بپوشند و يك دختر خود ام حبيبه را به آن حضرت تزويج كرد و دختر ديگر خود ام الفـضـل را بـه امـام مـحـمّد تقى عليه السلام نامزد كرد، و تزويج كرد به اسحاق بن مـوسـى دخـتـر عـمـش اسـحـاق بن جعفر را. در آن سال ابراهيم بن موسى برادر حضرت امام رضا عليه السلام به امر ماءمون با مردم حج كرد.(21)
و روايت شده كه چون نزديك عيد شد ماءمون فرستاد خدمت آن حضرت كه بايد سوار شويد برويد به مصلى نماز عيد بگزاريد و خطبه بخوانيد حضرت پيغام فرستاد كه مى دانى مـن قـبـول ولايـت عـهد كردم به شرط آنكه در اين كارها مداخله نكنم مرا عفو كنيد از نماز عيد خـوانـدن بـا مـردم، مـاءمون پيغام داد كه من مى خواهم در اين كار دلهاى مردم مطمئن شود به آنـكـه تـو وليـعـهـد مـنـى و بـشـنـاسـنـد فـضـل تـرا، حـضـرت قبول نكرد، پيوسته رسول مابين آن حضرت و ماءمون رفت و آمد مى كرد تا اينكه اصرار مـردم در ايـن كار بسيار شد، لاجرم حضرت پيغام فرستاد كه اگر مرا عفو كنى بهتر است بـه سـوى مـن و اگـر عـفـو نـمـى كـنـى مـن مـى روم بـه نـمـاز هـان نـحـو كـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم و حـضـرت امـيـرالمؤ منين على بن ابى طالب عليه السـلام مـى رفتند، ماءمون گفت: برو به نماز به هر نحو كه خواسته باشى، پس امر كـرد سـرهـنـگان و دربانان را و مردم را كه اول صبح بر در خانه حضرت امام رضا عليه السـلام حـاضـر شوند. راوى گفت: چون روز عيد شد جمع شدند مردم براى آن حضرت در راهـهـا و بـامـهـا، و اجـتماع كردن زنها و كودكان و نشستند در انتظار بيرون آمدن آن جناب و تـمـام سـرهـنـگـان و لشـكـر حـاضر شدند بر در منزل آن حضرت در حالى كه سوار بر سـتـوران خـود بـودنـد و ايـسـتـادنـد تـا آفـتـاب طـلوع كـرد، پـس حـضـرت غـسل كرد و پوشيد جامه هاى خود را و عمامه سفيدى از پنبه بافته بر سر بست يك طرف آن را در مـيـان سـيـنـه خـود و طـرف ديـگرش را در مابين دو كتف خود افكند و قدرى هم بوى خوش به كار برد و عصايى بر دست گرفت و به موالى خود فرمود كه شما نيز بكنيد آنـچـه را كـه من كردم. پس بيرون آمدند ايشان در پيش روى آن حضرت و آن حضرت حركت فـرمـود با پاى برهنه و جامه را بالا زده تا نصف ساق و عليه ثياب مشمّرة پس كمى راه رفت آنگاه سر به سوى آسمان كرد و تكبير عيد گفت و مواليان نيز با آن حضرت تكبير گـفـتـند، پس رفتند تا در منزل سرهنگان و لشكريان كه آن حضرت را به اين هيبت ديدند تـمـامـى خـود را از مـالهـاى خـود بـر زمـيـن افـكـنـدنـد و بـه كمال خفت و سختى كفشهاى خود را از پا بيرون مى آوردند.
(وَ كانَ اَحْسَنُهُمْ حالا مَنْ كانَ مَعَهُ سِكّينٌ قَطَعَ بِها شَرابَةَ جاجيلَتِهِ).(22)
و از هـمـه بهتر حال آن كسى بود كه با خود كاردى داشت كه شرابه كفش خود را بريد و پـاى خود را بيرون آورد و پا برهنه شد. راوى گفت: حضرت امام رضا عليه السلام بر در مـنـزل تـكـبـيـرى گـفـت و مـردم نـيـز بـا آن حـضـرت تـكـبـيـر گـفـتـنـد، چـنـان بـه خـيـال مـا آمد كه آسمان و ديوارها با آن حضرت تكبير مى گويند و مردم شروع كردند به گـريـسـتـن و ضـجـه كشيدن از شنيدن تكبير آن حضرت، به حدى كه شهر مرو از صداى گريه و شيون به لرزه درآمد، اين خبر به ماءمون رسيد ترسيد كه اگر آن حضرت به ايـن كـيـفيت به مصلى برسد مردم مفتون و شيفته او شوند، نگذاشت آن حضرت برود بلكه فـرسـتاد خدمت آن حضرت كه ما شما را به زحمت و رنج درآورديم برگرديد و خود را به مشقت نيفكنيد، آن كس كه هر سال نماز مى خوانده همان بخواند، حضرت طلبيد كفش خود را و پـوشـيـد و سـوار شد و برگشت و مختلف شد امر مردم در آن روز و منتظم شد امر نمازشان به سبب اين كار.(23)
مـؤ لف گـويد: اگر چه به حسب ظاهر ماءمون در توقير و تعظيم حضرت امام رضا عليه السـلام مـى كوشيد و احترام آن جناب را فروگذار نمى كرد اما در باطن به طور شيطنت و نكرى بر طريق نفاق با آن حضرت دشمنى مى كرد و به حكم (هُمُ الْعَدُوُّ فَاحْذَرْهُمْ) (24) دشـمـن واقـعـى بـلكـه سـخـتترين دشمنان او بود كه به حسب ظاهر به طـريـق مـحـبـت و دوسـتـى و خـوش زبـانـى بـا آن حـضـرت رفـتـار مـى نـمـود امـا در بـاطن مـثـل افعى و مار آن جناب را مى گزيد و پيوسته جرعه هاى زهر به كام آن بزرگوار مى رسـانـيـد. لاجـرم از زمـانـى كـه آن حـضـرت وليـعـهـد شـد، اول مـصـيـبـت و اذيـت و صدمات آن حضرت شد، و در همان روزى كه با آن جناب بيعت كردند يـكـى از خـواص آن حـضـرت گـفـت مـن در خـدمـت آن جـنـاب بـودم و بـه جـهـت ظـاهـر شـدن فـضل آن حضرت مستبشر و خوشحال بودم آن حضرت مرا به نزد خود طلبيد و آهسته با من فرمود كه به اين امر خوشحال مباش؛ زيرا كه اين كار به اتمام نخواهد رسيد و به اين حـال نـخواهم ماند.(25) و در حديث على بن محمّد بن الجهم است كه چون ماءمون عـلمـاى امـصـار و فـقـهـاى اقطار را جمع كرد كه با امام رضا عليه السلام مباحثه و مناظره نـمـايـنـد و آن حـضرت بر همه غالب شد و همگى اقرار به فضيلت آن جناب نمودند و از مجلس ماءمون برخاست و به منزل خود معاودت فرمود، من در خدمت آن حضرت رفتم و گفتم: خـدا را حـمـد مى نمايم كه ماءمون را مطيع شما گردانيد و در اكرام شما مبالغه مى نمايد و غـايـت سـعـى مـبـذول مـى دارد، حـضرت فرمود كه يابن جهم! ترا فريب ندهد اين محبتهاى ماءمون نسبت به من؛ زير كه در اين زودى مرا به زهر شهيد خواهد كرد و از روى ستم و ظلم و اين خبرى است كه از پدران من به من رسيده است اين سخن را پنهان دار و تا من زنده ام با كس ‍ مگوى.(26)
و بـالجـمـله: پـيـوسـتـه آن جـنـاب از سـوء مـعـاشـرت مـاءمـون درد در دل نازنينش بود و به كسى نمى توانست اظهار كند و آخر كار چندان به تنگ آمده بود كه از خـدا مـرگ خـود را مـى خـواسـت؛ چـنـانـچـه يـاسـر خادم گفته كه در هر روز جمعه كه آن حـضـرت از مسجد جامع مراجعت مى فرمود به همان حالى كه عرق دار و غبارآلود بود دستها را به درگاه الهى بلند مى كرد و مى گفت: الهى! اگر فرج و گشايش امر من در مرگ من است پس همين ساعت در مرگ من تعجيل فرما. و پيوسته در غم و غصه بود تا از دنيا رحلت فـرمـود.(27) و اگـر شـخـص مـتـفـحـص تاءمل كند در وضع معاشرت و سلوك ماءمون با آن حضرت تصديق اين مطلب را خواهد نمود آيـا عـاقلى تصور مى كند كه ماءمون دنيا پرست كه به جهت طلب خلافت و رياست امر كند برادرش ‍ محمّد امين را در كمال سختى بكشند و سرش را براى او آورند در صحن خانه خود او را بر چوبى نصب كند و امر كند جنود و عساكر خود را كه هر كس برخيزد و بر اين سر لعـنـت كـنـد و جـائزه خـود را بـگـيرد آيا چنين كسى كه اين قدر طالب خلافت و ملك است امام رضا عليه السلام را از مدينه به مرو مى طلبد و تا دو ماه اصرار مى كند كه من مى خواهم خـود را از خـلافـت خـلع كنم و لباس خلافت را بر تو بپوشانم!؟ آيا جز شيطنت و نكرى نكته ديگرى ملحوظ نظر او است؟! و حال آنكه (خلافت) قرة العين ماءمون بوده، و در حـق سـلطـنت گفته اند الملك عقيم و برادرش امين خوب او را شناخته بود چنانچه گفت با احمد بن سلام هنگامى كه او را دستگير كرده بودند آيا ماءمون مرا مى كشد احمد گفت: ترا نخواهد كشت چه آنكه علاقه رحم دل او را بر تو مهربان خواهد كرد امين گفت: هيهات الْمُلْكُ عَقيمٌ لا رَحِمَ لَهُ.
و مـع ذلك: ماءمون ابدا ميل نداشت كه از حضرت رضا عليه السلام فضيلت و منقبتى ظاهر شـود؛ چـنـانچه از ملاحظه روايات رفتن آن حضرت به نماز عيد و غيره اين مطلب واضح و هـويـدا اسـت و در ذيـل حـديـث رجـاء بـن ابـى الضـحـاك اسـت كـه چـون او فـضـائل و عـبـادات حـضـرت امـام رضـا عـليـه السـلام را بـراى مـاءمـون نـقـل كـرد مـاءمـون گفت: خبر مده مردم را به اينها كه گفتى و براى مصلحت از روى شيطنت گفت به جهت آنكه مى خواهم فضائل آن جناب ظاهر نشود مگر بر زبان من و در آخر امر چون ديـد كـه هـر روز انـوار عـلم و كـمـال و آثـار رفـعـت و جلال آن حضرت بر مردم ظاهر مى شود و محبت آن حضرت در دلهاى ايشان جا مى كند نائره حسد در كانون سينه اش مشتعل شد و در مقام تدبير آن حضرت برآمد و آن حضرت را مسموم نـمـود؛ چنانچه شيخ صدوق از احمد بن على روايت كرده است كه گفت از ابوالصلت هروى پرسيدم كه چگونه ماءمون راضى شد به قتل حضرت امام رضا عليه السلام با آن اكرام و محبتى كه نسبت به او اظهار مى كرد و او را وليعهد گردانيده بود؟ ابوالصلت گفت كه ماءمون براى آن، آن حضرت را گرامى مى داشت كه فضيلت و بزرگوارى او را مى دانست و ولايـت عـهـد را به او تفويض كرد براى آنكه مردم آن حضرت را چنان بشناسند كه راغب است در دنيا و محبت او از دلهاى مردم كم شود، چون ديد كه اين باعث زيادتى محبت و اخلاص مـردم شـد عـلمـاى جميع فرق را از يهود و نصارى و مجوس و صائبان و براهمه و ملحدان و دهـريـان و عـلمـاى جـمـيـع مـلل و اديان را جمع كرد كه با آن حضرت مباحثه و مناظره نمايند شـايـد كـه بر او غالب شوند و در آن حضرت فتورى به هم رسد و اين تدبير نيز بر خـلاف مقصود او نتيجه داد و همگى آنها مغلوب آن حضرت گرديدند و اقرار به فضيلت و جلالت آن جناب نمودند، الخ.(28)
مـؤ لف گـويـد: كـه من شايسته ديدم در اينجا به يكى از مجالس مناظره آن حضرت اشاره كنم و كتاب خود را به آن زينت دهم:
ذكـر مـجـلس مـنـاظـره حـضـرت امـام رضـا عـليـه السـلام بـا عـلمـا ملل و اديان
شـيـخ صـدوق روايت كرده از حسن بن محمّد نوفلى هاشمى كه گفت: چون وارد شد حضرت امـام رضـا عـليـه السـلام بـر مـاءمـون، امـر كـرد مـاءمـون فـضل بن سهل را كه جمع كند اصحاب مقالات را مانند (جاثليق) كه رئيس نصارى است و (راءس الجالوت) كه بزرگ يهود است و رؤ سا (صابئين) و ايشان كـسـانـى هـسـتـند كه گمان مى كنند بر دين نوح عليه السلام مى باشند و (هربذاكبر) كـه بـزرگ آتش پرستان باشد و اصحاب زردشت و نسطاس رومى و متكلمين را تا بـشـنـود كـلام آن حـضـرت و كـلام ايـشـان را، پـس جـمـع كـرد فضل بن سهل ايشان را و آگاه نمود ماءمون را به اجتماع ايشان، ماءمون گفت كه ايشان را نزد من حاضر كن! پس چون حاضر گرديدند نزد او، مرحبا گفت و نوازش كرد ايشان را و گفت من شما را جمع آوردم براى خير و دوست دارم كه مناظره كنيد با پسر عم من اين مرد كه از مدينه بر من وارد شده است، پس هرگاه صبح شود حاضر شويد نزد من و احدى از شما تـخـلف نـكـنـد، گـفـتـند: سمعا و طاعةً يا اميرالمؤ منين! ما فردا صبح ان شاء اللّه تعالى حاضر خواهيم شد.
راوى حـسـن بـن مـحـمـّد نـوفـلى گويد كه ما در ذكر حديثى بوديم نزد حضرت ابوالحسن الرضـا عـليـه السـلام كـه نـاگـاه يـاسر كه متولى امر حضرت رضا عليه السلام بود داخل شد و گفت: اى سيد و آقاى من! اميرالمؤ منين سلام به شما مى رساند و مى گويد كه بـرادرت فـدايـت شـود، جـمـع شـده انـد اصـحـاب مـقـالات و اهـل اديـان و مـتـكـلمـون از جـمـيـع مـلتـهـا نـزد مـن اگـر مـيـل داشـتـه بـاشـى گـفتگو با آنها را فردا صبح نزد ما بيا و اگر كراهت دارى مشقت بر خودت قرار مده و اگر ميل دارى ما بياييم به نزد تو آسان است بر ما، حضرت فرمود به او كـه بـه مـاءمـون بـگو كه من مى دانم اراده تو را و من فردا صبح ان شاء اللّه در مجلس تو مى آيم.
راوى گويد: كه چون ياسر رفت حضرت رو كرد به ما و فرمود: اى نوفلى! تو عراقى هستى و رقت عراقى غليظ و سخت نيست چه به نظر تو مى رسد در جمع كردن پسر عمويت بـر مـا اهـل شـرك و اصـحـاب مـقالات را، يعنى كسانى كه گفتگوى علمى كنند در مجالس و مـحـافـل، مـن عـرض كـردم: فـدايـت شـوم! مى خواهد امتحان كند شما را و دوست مى دارد كه بـفـهـمـد انـدازه عـلم تـرا و لكـن بـنـائى كـرده بر اساس غير محكم و به خدا سوگند كه بـدبـنائى كرده، حضرت فرمود كه چيست بناء او در اين باب؟ گفتم كه اصحاب كلام و بـدع خـلاف عـلمـا مى باشند؛ زيرا كه عالم انكار نمى كند غير منكر را و اصحاب مقالات و مـتـكـلمون و اهل شرك اصحاب انكار و مباهته اند اگر احتجاج كنى بر ايشان به اينكه اللّه تـعالى واحد است مى گويند ثابت كن وحدانيت او را و اگر بگويى محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم رسول خداست مى گويند اثبات كن رسالت او را پس حيران مى كنند شخص را و چـون شـخـص بـه حـجـت و دليل گفته آنها را باطل مى كند آنها مغالطه مى كنند تا اينكه شخص گفته خود را واگذارد و از قول خود دست بردارد، پس از آنها حذر كن فدايت شوم! حـضـرت تـبـسـم كـرد و فـرمـود: اى نـوفـلى! آيـا مـى تـرسـى كـه قـطـع كـنـنـد بـر من دليـل مـرا، عـرض كـردم: نـه بـه خدا قسم! من هرگز چنين گمانى در حق شما نمى برم و اميدوارم كه حق تعالى شما را ظفر بدهد بر آنها ان شاء اللّه، حضرت فرمود: اى نوفلى! آيـا دوسـت مـى دارى بـدانـى مـاءمـون چـه وقـت از عـمـل خـود پـشـيـمـان مـى شـود؟ عـرض كـردم: بـلى، فـرمـود: در وقـتـى كـه بـشـنـود دليـل آوردن مـرا بـر رد اهـل تـورات بـه تـورات ايـشـان و بـر اهـل انـجـيـل بـه انـجـيـل ايـشـان و بـر اهل زبور به زبور ايشان و بر صابئين به زبان عبرانى اينشان و بر آتش پرستان به زبان فارسى ايشان و بر روميها به زبان رومى ايـشـان و بـر اهـل مـقـالات بـه لغـتـهـاى ايـشان پس چونكه بند آوردم زبان هر صنفى را و بـاطـل كـردم دليـل آنـهـا را و هـر يـك واگـذاشـتـنـد قـول خـود را و قول مرا گرفتند.
(عَلِمَ الْمَاءْمُونُ اِنَّ الْمَوْضِعَ الَّذى هُوَ بِسَبيلِهِ لَيْسَ بِمُسْتَحِقِّ لَهُ)؛
در آن وقـت مـاءمون داند كه مكانى كه او راه آن را در پيش دارد استحقاق آن ندارد پس  در آن وقت پشيمان مى شود، (وَ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلاّ بِاللّهِ الْعَلىِّ الْعَظيم).
پس چون كه صبح شد فضل بن سهل آمد و عرض كرد به آن جناب قربانت شوم پسر عمت منتظر تو است و قوم جمعيت كرده اند پس چيست راءى تو در آمدن؟ حضرت فرمود: تو پيش مى روى من هم بعد مى آيم ان شاء اللّه. پس از آن وضو گرفت وضوى نماز و يك شربت از سـويـق آشـامـيـد و بـه مـا از آن سويق آشامانيد پس از آن بيرون رفت و ما با او بيرون رفـتـيـم تا اينكه بر ماءمون داخل شديم ديديم مجلس ‍ مملو است از مردم و محمّد بن جعفر در ميان طالبيين و بنى هاشم نشسته و اميران لشكر حضور دارند. پس چون حضرت امام رضا عـليـه السـلام وارد شـد مـاءمون برخاست و محمّد بن جعفر نيز برخاست و جميع بنى هاشم بـرخـاستند و حضرت رضا عليه السلام با ماءمون نشستند و همه ايستاده بودند تا اينكه امـر فـرمـود همه نشستند و ماءمون پيوسته رويش به آن جناب بود و با او گفتگو مى كرد تا يك ساعت، پس از آن رو كرد رو كرد به جاثليق عالم نصارى و گفت: اى جاثليق! اين پـسر عم من على بن موسى بن جعفر است و از اولاد فاطمه دختر پيغمبر ما صلى اللّه عليه و آله و سـلم و فـرزنـد على بن ابى طالب عليه السلام است و من دوست مى دارم كه با او تكلم كنى و محاجه نمايى و با انصاف با او رفتار كنى، جاثليق گفت: يا اميرالمؤ منين! چـگـونـه من محاجه كنم با شخصى كه دليل مى آورد بر من به كتابى كه من منكر آن كتاب هـسـتـم و بـه پـيغمبرى كه من ايمان به آن پيغمبر نياورده ام؟ حضرت رضا عليه السلام فـرمـود: اى نـصـرانـى! اگـر حـجـت و دليـل آورم بـر تـو بـه انـجـيل تو، آيا اقرار و اعتراف به آن مى كنى؟ جاثليق عرض كرد: آيا قدرت دارم بر رد آنـچـه در انـجيل ثبت شده است، بلى سوگند به خدا كه اقرار مى كنم به آن بر رغم آنف خـودم. حـضـرت فـرمـود بـه جـاثليق كه سؤ ال كن از آنچه خواهى و فهم كن جواب آن را، جـاثـليـق گفت: چه مى گويى در نبوت و پيغمبرى عيسى و كتاب او آيا چيزى از اين دو را انـكار مى كنى؟ حضرت رضا عليه السلام فرمود كه من اقرار مى كنم به نبوت عيسى و كـتـاب او و آنـچـه را كـه بـشـارت داد به آن امت خود را و حواريون به آن اقرار كردند، و قبول ندارم پيغمبرى و نبوت هر عيسى را كه اقرار نكرد بر پيغمبرى و نبوت محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم و به كتاب او و بشارت و مژده نداد به آن امت خود را. جاثليق گفت: آيـا چـنـيـن نـيست كه قطع احكام به دو شاهد عادل مى شود؟ حضرت فرمود: بلى چنين است. عرض كرد پس و شاهد اقامه كن از غير اهل ملت خود به نبوت محمّد صلى اللّه عليه و آله و سـلم از كـسـانـى كـه در مـلت نـصـرانـيـت مـقـبـول الشـهـادة بـاشـنـد و سـؤ ال كن از مثل اين را از غير اهل ملت ما، حضرت فرمود: اى نصرانى! الا ن از راه انصاف آمدى، آيـا قـبـول نـمـى كنى از من عدل مقدم نزد مسيح عيسى بن مريم را؟ جاثليق گفت: كيست اين عـدل، نـام بـبر او را براى من. فرمود: چه مى گويى در حق يوحناى ديلمى؟ عرض كرد: بـه به! ذكر كردى كسى را كه دوست ترين مردم است نزد مسيح، فرمود كه قسم مى دهم ترا آيا در انجيل هست كه يوحنا گفت مرا مسيح خبر داده است به دين محمّد عربى صلى اللّه عليه و آله و سلم و مرا مژده داده است به اينكه محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم بعد از او است، و من به اين خبر حواريين را مژده دادم و آنها ايمان آوردند به محمّد صلى اللّه عليه و آله و سـلم و قـبـول كـردنـد او را؟ جـاثـليـق گـفـت كـه يـوحـنـا ايـن مـطـلب را از مـسـيـح نـقـل كـرده اسـت و مـژده داده اسـت بـه نـبـوت مـردى و بـه اهل بيت او و وصى او و لكن تشخيص نكرده است كه اين در چه زمان است و نام آنها را نگفته اسـت تـا مـن آنـهـا را بـشـنـاسـم. حـضرت فرمود: اگر ما بياوريم كسى را كه قرائت كند انـجـيـل را و بـر تـو تـلاوت كند ذكر محمّد و اهل بيت و امت او را آيا به او ايمان مى آورى؟ عـرض كـرد: بـلى! ايـن حـرفـى اسـت محكم، حضرت رو كرد به نسطاس رومى و فرمود: چگونه است حفظ تو سر سوم انجيل را؟ عرض كرد: چه خوب حفظ دارم آن را، پس ‍ حضرت رو كـرد بـه راءس الجـالوت و فـرمـود: آيا انجيل نمى خوانى؟ عرض كرد: بلى به جان خـودم سـوگـنـد كـه مـى خـوانم آن را، فرمود: پس گوش بگير از من سفر سوم آن را، پس اگـر در آن ذكـر مـحـمـّد صـلى اللّه عـليـه و آله و اهل بيت او و امت او است پس شهادت دهيد براي من و اگر ذكر نشده پس گواهي ندهيد براي من. پس آن حضرت سفر سوم را قرائت فرمود تا رسيد به جايي كه ذكر پيغمبر شده بود، آنجا حضرت توقف نمود و فرمود: اي نصراني! به حق مسيح و مادر او از تو مي پرسم آيا دانستي كه من دانا هستم به انجيل؟ عرض كرد: بلي! پس از آن تلاوت فرمود بر او ذكر محمدصلي الله عليه و آله و اهل بيت او و امت او را پس از آن فرمود: اي نصراني! چه مي گويي؟ اين قول عيسي بن مريم است، پس اگر تكذيب كني آنچه را كه انجيل به آن نطق كرده است پس تكذيب كرده اي موسي و عيسي را و هر زماني كه انكار كني اين ذكر را واجب مي شود قتل تو، زيرا كافر شدي به پروردگارت و به پيغمبر و به كتابت. جاثليق گفت: من انكار نمى كنم آنچه را كه ظاهر شود بر من كه در انجيل است و به آن اقرار مى كنم، حضرت فرمود: گواه باشيد بر اقرار او!
پـس فـرمـود: اى جـاثـليـق! سؤ ال كن از هر چه خواهى، جاثليق گفت: خبر بده به من كه حـواريـون عـيـسـى بـن مـريـم چـنـد نـفـر بـودنـد و هـم چـنـيـن مـرا خـبـر بـده از عـدد عـلمـاء انـجـيـل، حـضـرت فـرمـود: عـَلَى الْخـَبيرِ سَقَطْتَ؛ يعنى به داناى حقيقت كار رسيدى، اما حواريون دوازده نفر بودند و افضل و اعلم ايشان (الوقا) (29) بود، و اما علماء نصارى سه نفر بودند: يوحنا اكبر كه ساكن بود به اجّ، و يوحنا به قرقيسا و يـوحـنـا ديـلمـى بـه زجـار و نـزد او بـود ذكـر پـيـغـمـبـر و اهـل بـيـت او و امـت او، و او كـسـى بـود كـه بـشـارت داد امـت عـيـسـى و بـنـى اسـرائيـل را بـه آن حـضـرت، پـس فـرمـود: اى نـصرانى! سوگند به خدا كه من مؤ من و تـصـديـق كـنـنـده ام بـه آن عـيسى كه ايمان آورده به محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم و ناپسندى نيافتم بر عيسى شما مگر ضعف او و قلت نماز و روزه او! جاثليق گفت: به خدا قـسـم فـاسـد كردى علم خودت را و ضعيف نمودى امر خود را و من گمان نمى كردم ترا مگر اهـل عـلم اسـلام، حـضـرت فـرمـود: چـگـونـه شـده؟ جـاثـليـق گـفـت: از ايـن قـول تـو كـه عـيـسـى ضـعـيـف و كـم روزه و كـم نـمـاز بـود و حـال آنـكـه عـيـسـى هـرگز افطار نكرد روزى را و هرگز شبى را نخوابيد و هميشه روزها روزه و شـبـهـا به عبادت قائم بود، حضرت رضا عليه السلام فرمود: براى كى نماز و روزه بـه جـا مـى آورد؟ جـاثـليـق از جـواب آن حـضـرت لال و كلامش ‍ منقطع شد، حضرت فرمود: اى نصرانى! من از تو مساءله مى پرسم، عرض كـرد: بـپرس ‍ اگر دانم جواب مى گويم، حضرت فرمود: از چه انكار مى كنى كه عيسى مرده زنده مى كرد به اذن خدا، جاثليق گفت: انكار من از جهت آن است كه كسى كه مرده زنده مـى كـنـد و كـور مـادرزاد و پـيـس را خوب مى كند او خدا است و مستحق پرستش است. حضرت فرمود اليسع پيغمبر كرده مثل آنچه را كه عيسى كرده روى آب راه رفت و مرده زنده كرد و كـور مـادرزاد و پـيـس را خـوب كـرد، امـت او، او را خـدا نـگرفتند و احدى او را نپرستيد و از حزقيل پيغمبر نيز صادر شده آنچه از عيسى صادر شده زنده كرد سى و پنج هزار نفر را بـعـد از مـردن ايشان به شصت سال. پس رو كرد به راءس الجالوت و فرمود: اى راءس الجـالوت! آيـا مـى يـابـى در تـورات كـه ايـن سـى و پـنـج هـزار نـفـر از جـوانـان بنى اسـرائيـل بـودنـد، و (بـخـت نـصـر) ايـنـهـا را از مـيـان اسـيـران بـنـى اسـرائيـل جـدا كـرد هـنـگـامـى كـه در بـيـت المـقـدس جـنـگ كـرد و بـرد آنـهـا را بـه بـابـل پـس فرستاد حق تعالى حزقيل را به سوى ايشان پس زنده كرد ايشان را و اين در تـورات اسـت و انـكـار نـمـى كـنـد آن را مگر كافر از شما، راءس الجالوت گفت: ما اين را شنيده ايم و دانسته ايم، فرمود: راست گفتى.
پـس حضرت فرمود: اى يهودى! بگير بر من اين سفر از تورات را تا من بخوانم، پس ‍ آن جـنـاب چـنـد آيـه از تـورات خـوانـد و آن يـهـودى اقـبـال كـرده بود به آن حضرت و ميل كرده بود به قرائت آن حضرت و تعجب مى كرد كه چـگـونـه آن جـناب اينها را تلاوت مى فرمايد، پس حضرت رو كرد به آن نصرانى يعنى جـاثـليق، و فرمود: اى نصرانى! آيا اين سى و پنج هزار نفر پيش از زمان عيسى بودند يا عيسى پيش از زمان آنها بود؟ عرض كرد: بلكه آنها پيش از زمان عيسى بودند. حضرت فـرمـود: طـايـفـه قـريـش ‍ جـمـعـيـت نـمـوده رفـتـنـد خـدمـت حـضـرت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم و از آن حضرت درخواست كردند كه مردگان ايشان را زنـده كـنـد آن حضرت رو كرد به على بن ابى طالب عليه السلام و فرمود به او كه برو در قبرستان و به اعلى صوت نامهاى طايفه و گروهى كه اينها مى خواهند بر زبان جارى كن كه اى فلان و اى فلان و اى فلان محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم مى فرمايد بـه شـمـا بـرخـيـزيد به اذن خداوند عز و جل. اميرالمؤ منين عليه السلام چنان كرد كه آن حضرت فرموده بود، پس ‍ برخاستند مردگان در حالى كه خاك از سر خود مى افشاندند، پس طايفه قريش رو كردند به آنها و از ايشان مى پرسيدند امور ايشان را پس خبر دادند ايـشان را كه محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم مبعوث به نبوت شده، گفتند كه ما دوست مى داشتيم كه ما درك مى كرديم آن حضرت را و ايمان به او مى آورديم.
پـس حـضـرت رضـا عـليـه السـلام فـرمـود كـه پيغمبر ما خوب كرد كور مادرزاد و پيس و ديوانگان را و حيوانات و مرغان و جن و شياطين با او تكلم كردند و ما او را خدا نگرفتيم و مـا انـكار نمى كنيم فضيلت احدى از اين پيغمبران را اما نه آنكه خدايش  بدانيم و شما كه عـيـسـى را خـدا مـى دانـيـد چـرا اليـسـع و حـزقـيـل را خـدا نـمـى دانـيـد و حـال آنـكـه ايـن دو نـفر هم مثل عيسى بودند در مرده زنده كردن و غير آن. و به درستى كه گروهى از بنى اسرائيل از شهرهاى خود فرار كردند به جهت خوف از طاعون و ترس ‍ از مـردن پـس حـق تـعـالى هـمـه آنـهـا را در يـك سـاعـت هـلاك كـرد، اهـل قـريـه كه اينها در آنجا مردند ديوارى گرداگرد آنها ساختند و پيوسته چنين بود تا ايـنـكـه اسـتـخـوانـهـاى آنـها ريزه ريزه شد و پوسيد، پس گذشت به ايشان پيغمبرى از پـيـغـمبران بنى اسرائيل و تعجب كرد از آنها و از بسيارى آن استخوانهاى پوسيده پس از جـانـب پـروردگـار وحـى رسـيـد بـه آن پـيـغـمـبـر كـه مـيـل دارى زنـده كـنـم ايـنـها را تا به آنها نظر كنى؟(30) عرض كرد: بلى، پروردگارا! وحى رسيد كه آنها را بخوان و فرياد كن. آن پيغمبر گفت: اى استخوانهاى پـوسـيده برخيزيد به اذن خدا! پس يك مرتبه زنده شدند در حالتى كه خاكها را از سر خـود مـى افـشاندند. و بدرستى كه ابراهيم خليل الرحمن گرفت چهار مرغ و آنها را ريزه ريـزه كـرد و هـر جـزئى را بـر سر كوهى نهاد پس از آن ندا كرد به آن مرغان يك مرتبه هـمـه بـه سـوى او آمدند. و موسى بن عمران عليه السلام با هفتاد نفر از اصحاب خود كه آنـهـا را برگزيده بود از ميان قوم رفتند به سوى كوه پس گفتند به موسى ايشان كه تـو خـدا را ديـده اى، بـنـمـا به ما او را همچنان كه تو ديده اى او را، موسى فرمود كه من نـديـده ام او را، گـفـتـند كه ما هرگز به تو ايمان نياوريم تا اينكه آشكارا خدا را به ما بـنـمايى، پس صاعقه آنها را فرو گرفت و همگى سوختند، موسى تنها ماند عرض كرد: پـروردگـارا! مـن هـفـتـاد نـفـر از بـنـى اسـرائيـل را بـرگـزيـدم و بـا آنـهـا آمـدم الحال تنها مراجعت كنم چگونه قوم من مرا تصديق خواهند كرد اگر اين خبر را به آنها دهم؟

ادامه مطلب

(فَلَوْ شِئْتَ اَهْلَكْتَهُمْ مِنْ قَبْلُ وَ اِيّايَ اَتُهْلِكُنا بِما فَعَلَ السُّفَهاءُ مِنّا)؟
پس حق تعالى همه ايشان را زنده نمود بعد از مردن ايشان. اى جاثليق تمام اينها را كه از بـراى تـو ذكـر كـردم قـدرت نـدارى بـر رد هـيـچ يك از آنها؛ زيرا كه اينها در تورات و انـجـيـل و زبـور و قرآن مذكور است، پس اگر هر كس زنده كند مرده اى را و خوب كند كور مـادرزاد را و پـيـس و ديوانگان را سزاوار پرستش است؟! نه خدا پس تمام اينها را خدايان خـود بـگـيـر چـه مـى گـويـى؟! جـاثـليـق عـرض كـرد كـه قـول، قـول تو است؛ يعنى حق مى گويى و لا اِلهَ اِلاّ اللّهُ! پس از آن حضرت رو كرد به راءس الجـالوت و فرمود: اى يهودى! روى با من كن به حق ده معجزه اى كه بر موسى بن عمران نازل شد، آيا يافته اى در تورات خبر محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم و امت او را كـه نـوشـت شده هرگاه آمد امت اخيره اتباع راكب بعير كه تسبيح مى كنند پروردگار را از روى جد به تسبيح جديد در عبادتخانه هاى تازه، يعنى تسبيح ايشان غير از آن تسبيحى اسـت كـه امـت سـابـق تـسـبـيـح مـى نـمـودنـد پـس بـايـد پـنـاه جـويـنـد بـنـى اسـرائيـل بـه سـوى ايـشـان و بـه سوى ملك ايشان تا مطمئن شود دلهاى ايشان، پس به درسـتـى كه در دست ايشان است شمشيرهايى كه با آن شمشيرها از امتهاى گمراه در اطراف زمـيـن انتقام كشند، اى يهودى آيا اين در تورات نوشته است؟ راءس الجالوت گفت: بلى، ما چنين يافته ايم. پس از آن به جاثليق، فرمود: اى نصرانى! چگونه است علم تو به كـتاب شعيا؟ گفت مى دانم آن را حرف به حرف. فرمود به جاثليق و راءس الجالوت آيا مـى دانـيـد ايـن از كلام او است، اى قوم من ديدم صورت راكب حمار را در حالتى كه لباس نـور پـوشـيـده بـود و ديـدم راكـب بـعـيـر را كـه روشـنـايـى او مـثـل روشنايى ماه بود، گفتند راست است شعيا چنين گفته است. حضرت رضا عليه السلام فـرمـود: اى نـصـرانـى! آيـا مى دانى در انجيل قول عيسى را كه من به سوى پروردگار شـمـا و پـروردگار خود خواهم رفت و (بار قليطا) يعنى محمّد صلى اللّه عليه و آله و سـلم مـى آيـد و او اسـت كـسـى كه گواهى مى دهد بر من به حق چنانكه من از براى او گـواهـى دادم و او اسـت كـسـى كـه تـفسير كند از براى شما هر چيزى را و او است كسى كه ظـاهـر كند فضيحتها و رسوايى هاى امتها را و او است كسى كه مى كشند ستون كفر را، پس جـاثـليـق گـفـت: ذكـر نـكـردى چيزى را در انجيل مگر آنكه ما اقرار داريم به آن. آن جناب فـرمـود: ايـن در انـجـيل هست؟ عرض كرد: بلى، حضرت فرمود: اى جاثليق! آيا خبر نمى دهـى مـرا از انـجـيـل اول هنگامى كه مفقود و گم كرديد، آن را نزد كى يافتيد و كى گذاشت بـراى شـمـا ايـن انـجـيـل را؟ جـاثـليـق گـفـت كـه مـا مـفـقـود نـكـرديـم انـجيل را مگر يك روز پس يافتيم آن را تر و تازه، بيرون آوردند آن را براى ما يوحنا و مـتـى، حـضـرت رضـا عـليـه السـلام فـرمـود: چـه قـدر كـم اسـت مـعـرفـت تـو بـه احـوال انـجـيل و علماى انجيل پس اگر چنان باشد كه تو گمان مى كنى چرا اختلاف كرديد در انـجـيـل و ايـن اختلاف در انجيل واقع شد كه امروز در دست شما است پس اگر اين در عهد اول بـاقـى بـود و انـجيل اول بود در آن اختلافى نمى شد و لكن من علم اين را به تو ياد مى دهم.
بـدان چـون انجيل اول مفقود شد نصارى اجتماع كردند نزد علماى خود و گفتند كه عيسى بن مـريـم كـشـتـه گـشـت و مـا انـجـيـل را مفقود نموديم و شما علماى ما هستيد پس چيست نزد شما؟ اءلوقـا و مـرقـابـوس گفتند كه انجيل در سينه هاى ما است از سينه بيرون مى آوريم سفر بـه سـفـر در حـق هـر كه هست پس محزون نباشيد بر آن و خالى نگذاريد كنيسه ها را از آن پـس هـمـانـا تـلاوت مـى كـنـيـم انـجـيـل را بـر شـمـا در حـق هـر كـه نازل شده سفر به سفر تا تمام آن را جمع كنيم. پس اءلوقا و مرقابوس و يوحنا و متى سـاخـتـنـد ايـن انـجـيـل را بـراى شـمـا بـعـد از ايـنـكـه مـفـقـود كـرديـد انـجـيل اول و اين چهار نفر شاگردان علماى اولين بودند آيا دانستى اين را؟ جاثليق عرض كرد كه من قبل از اين، اين را نمى دانستم و الا ن به آن دانا شدم و بر من ظاهر شد علم تو به انجيل و شنيدم چيزهاى چند از آن مى دانى كه قلب من گواهى مى دهد بر حقيقت آن و طلب مـى كـنـم زيـادتى و بسيارى فهم را. حضرت فرمود: شهادت اينها نزد تو چگونه است؟ عـرض كـرد: جـائز و مـسـموع است اينها علماى انجيل هستند و هرچه شهادت دهند حق است، پس حـضـرت رضـا عـليـه السـلام بـه مـاءمـون و حـضـار از اهل بيت خود و غير ايشان فرمود: گواه و شاهد باشيد! عرض كردند: گواه هستيم! پس به جاثليق فرمود به حق فرزند و مادر او يعنى عيسى و مريم آيا مى دانى كه متى گفت عيسى فـرزنـد داود بـن ابـراهيم بن اسحاق بن يعقوب بن يهود بن حضرون است و مرقابوس در نـسـب عـيـسـى بـن مـريـم گـفـت كـه عـيـسـى كـلمـه خـدا اسـت كـه حـلول كرده است در جسد آدمى پس انسان شده است، و اءلوقا گفت كه عيسى بن مريم و مادر او دو انـسـان بـودنـد از گـوشـت و خـون پـس روح القـدس در ايـشـان داخل شد. اى جاثليق! تو قائل هستى بر آنكه شهادت عيسى در حق خودش حق است كه گفته مـى گـويـم به شما اى گروه حواريون به درستى كه صعود نكند به آسمان مگر كسى كه از آسمان نازل شده باشد مگر راكب به غير خاتم انبياء، پس به درستى كه او صعود نـمـايـد بـه آسـمـان و فـرود آيـد، چـه مـى گـويـى در ايـن قـول؟ جـاثـليق گفت: اين قول عيسى است انكار نمى كنيم ما آن را. حضرت فرمود: چه مى گـويـى در ايـن قـول؟ جاثليق گفت: اين قول عيسى است انكار نمى كنيم ما آن را. حضرت فـرمـود: چـه مى گويى در شهادت دادن اءلوقا و مرقابوس و متى بر عيسى و آنچه نسبت به او دادند، جاثليق گفت: دروغ گفتند بر عيسى. حضرت رضا عليه السلام فرمود: اى قـوم! آيـا تـزكـيـه نـكـرد جـاثـليـق ايـن عـلمـا را و شـهـادت نـداد كـه ايـنـهـا عـلمـاى انـجـيل هستند و قول آنها حق است، جاثليق گفت: اى عالم مسلمانان! دوست مى دام كه مرا عفو فرمايى از امر اين علما، حضرت فرمود:
عـفـو كـردم اى نـصـرانـى، سـؤ ال كـن از آنـچـه مـى خـواهـى، جـاثـليـق گـفـت سـؤ ال كـنـد از تـو غـيـر از من، به حق حضرت مسيح گمان نمى كنم كه در علماء مسلمانان مانند تو باشد، پس رو كرد حضرت رضا عليه السلام به راءس الجالوت و فرمود: تو از من سـؤ ال مـى كـنـى يـا مـن از تـو سـؤ ال كـنـم؟ عـرض كـرد: بـلكـه مـن سـؤ ال مـى كـنـم و از تـو دليـلى نـمـى پـذيـرم مـگـر ايـنـكـه از تـورات يـا انـجـيـل يـا زبور داود باشد يا چيزى باشد كه در صحف ابراهيم و موسى باشد. حضرت فـرمـود: قـبول مكن از من حجت و دليلى مگر به آن چيزى كه تنطق كرده به آن تورات بر لسـان مـوسى بن عمران و انجيل بر لسان عيسى بن مريم و زبور و بر لسان داود. پس راءس الجـالوت عـرض كرد كه از كجا ثابت مى كنى نبوت محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم را؟
حـضـرت فـرمود: شهادت داده به نبوت او، موسى بن عمران و عيسى بن مريم و داود خليفة اللّه در زمـيـن عـرض كـرد: ثابت كن قول موسى بن عمران را! حضرت فرمود: اى يهودى! آيـا مى دانى موسى وصيت نمود با بنى اسرائيل و فرمود به ايشان كه به زودى بيايد بـر شـمـا پيغمبرى از اخوان و برادران شما، تصديق كنيد او را و كلام او را بشنويد. پس آيـا مـى دانـى از بـراى بـنـى اسـرائيـل اخـوه و بـرادرانـى غـيـر از اولاد اسـمـاعـيـل؟ اگـر بـدانـى و بـشـنـاسـى خـويـشـى يـعـقـوب را بـا اسـمـاعـيـل و سـببى و قرابتى كه ميان ايشان بود از جانب ابراهيم. راءس الجالوت گفت: بـلى ايـن گـفـتـه موسى است ما او را رد نمى كنيم، حضرت فرمود: آيا از برادران و اخوه بنى اسرائيل پيغمبرى هست غير از محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم؟ گفت: نه، حضرت فـرمـود: آيـا ايـن نـزد شما صحيح نيست؟ عرض كرد: بلى صحيح است و لكن من دوست مى دارم كـه تـصـحـيـح كـنـى نبوت محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم را از تورات، حضرت فرمود: آيا انكار مى كنيد كه در تورات است:
(جاءَ النُّورُ مِنْ جَبَلِ طُورِ سَيْناءَ وَ اَضاءَ لَنا مِنْ جَبَلِ ساعيرَ وَ اسْتَعْلَنَ عَلَيْنا مِنْ جـَبـَلِ فـارانَ)؛ يعنى آمد نورى از كوه طور سيناء و روشنى داد ما را از كوه ساعير و عيان و آشكار گرديد بر ما از كوه فاران، راءس الجالوت گفت: مى شناسم اين كلمات را اما نمى دانم تفسير آن را. حضرت فرمود: من به تو مى گويم:
امـا آنـكـه نـور از كـوه طـور سـيـنـاء مـراد وحـى حـق تـعـالى اسـت كـه نازل فرمود بر موسى عليه السلام در كوه طور سيناء.
و امـا ايـنـكـه روشـنـى داد مردم را از (كوه ساعير) پس آن كوهى است كه حق تعالى وحى فرستاد به عيسى بن مريم در وقتى كه عيسى بالاى آن كوه بود.
و امـا اينكه آشكار گرديد بر ما از (كوه فاران) پس آن كوهى است از كوههاى مكه كـه بـيـن آن و مـكـه مـعـظـمـه يـك روز راه اسـت، و شـعـيـاى پـيـغـمـبـر گـفـتـه بـنـابـر قول تو و اصحاب تو در تورات:
(رَاءَيْتُ راكِبَيْنِ اَضاءَ لَهُمُ اْلاَرْضُ اَحَدَهُما عَلى حِمارٍ وَ اْلا خَرُ عَلَى الْجَمَلِ)؛
يـعـنـى ديـدم مـن دو سـوارى كه روشن شده بود براى ايشان زمين يكى از ايشان سوار بر حمار بود و ديگرى سوار بر شتر.
پـس كـيـسـت آن راكـب حمار و كيست آن شتر سوار؟ راءس الجالوت گفت: كه من نمى شناسم ايـشان را خبر بده مرا كه كيستند آن دو نفر؟ حضرت فرمود: اما راكب حمار پس عيسى است و امـا آن شـتـر سـوار مـحـمـّد صـلى اللّه عـليـه و آله و سلم است، آيا انكار مى كنى اين را از تـورات؟ گـفـت: انـكـار نمى كنم اين را، پس از آن حضرت فرمود: آيا مى شناسى حيقوق پـيـغـمـبـر را؟ عرض كرد: بلى او را مى شناسم، فرمود: او گفته و در كتاب شما نوشته اسـت كـه آورد خداوند بيانى از كوه فاران و پر شد آسمانها از تسبيح احمد و امت او يَحْمِلُ خَيْلَهُ فى الْبَحْرِ كَما يَحْمِلُ فى الْبَرِّ بياورد ما را به كتابى تازه بعد از خرابى بيت المـقـدس و مـقصود از (كتاب تازه) قرآن است آيا مى شناسى اين را، تصديق دارى بـه او؟ راءس الجـالوت گـفـت كـه حـيـقـوق پـيـغـمـبـر ايـنها را گفته است و ما منكر نيستيم قـول او را، حـضـرت فـرمـود كـه داود در زبـور خـود گـفـتـه و تـو آن را قرائت مى كنى: پـروردگـارا! مـبـعـوث گـردان كـسى را كه برپا كند سنت را بعد از زمان فترت، يعنى مـنـقـطـع شـدند آثار نبوت و مندرس شدن دين، پس آيا مى شناسى پيغمبرى را كه برپا كرد سنت را بعد از زمان فترت غير از محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم، راءس الجالوت گـفـت: اين قول داود است ما مى دانيم آن را و انكار نمى كنيم و لكن مقصود او به اين كلام، عـيـسـى اسـت و ايـام او فـتـرت اسـت. حـضـرت رضـا عـليـه السـلام فـرمـود: جـهـل دارى و نـمى دانى كه حضرت عيسى مخالفت سنت ننمود و موافق بود با سنت تورات تـا ايـنـكـه حـق تـعـالى او را بـه آسـمـان بـالا بـرد و در انـجـيل نوشته است (ابن البرّة) رونده است و (بارقليطا) بعد از او آينده اسـت و او سـبـك مـى كـند بارها را و تفسير مى كند براى شما هر چيزى را و گواهى مى دهد بـراى مـن هـمـچـنـان كـه مـن گـواهـى دادم بـراى او، مـن آوردم بـراى شـمـا امـثـال را و او مـى آورد بـراى شـمـا تـاءويـل را، آيـا تـصـديـق مـى كـنـى ايـنـهـا را در انجيل؟ گفت: آرى و انكار نمى كنم آن را.
پـس حـضـرت رضـا عـليـه السـلام فـرمـود: اى راءس الجـالوت! سـؤ ال بـكـنـم از تـو از پـيـغـمـبـر تـو مـوسـى بـن عـمـران؟ عـرض كـرد: سـؤ ال كـن، فـرمـود: چـه دليـل دارى بـر اثـبـات نـبـوت مـوسـى؟ گـفـت: دليـل مـن آن اسـت كـه مـعـجـزه آورد از بـراى نبوت خود به چه چيزى كه احدى از پيغمبران قـبـل از او نـيـاوردنـد. فـرمـود: چـه مـعـجـزه آورد؟ عـرض كـرد: مـثـل شـكـافـتـن دريا و عصا اژدها شدن بر دست او و زدن آن بر سنگ و چشمه ها از آن جارى شـدن و بـيـرون آوردن يـد بـيضا از براى نظر كنندگان و علامتهاى ديگر كه خلق قدرت بـر مـثـل آن نـدارنـد. حـضـرت فـرمـود: راسـت گـفـتـى در ايـنـكـه حـجـت و دليـل او بـر نـبـوتـش ايـن بـود كـه آورد چـيـزهـايـى كـه خـلق قـدرت بـر مـثـل آن نـداشـتـند، آيا چنين نيست كه هركه ادعاى نبوت كرد پس از آن آورد چيزى را كه خلق بـر مـثـل آن قـدرت نـداشـتـنـد واجـب اسـت بـر شما تصديق او؟ گفت: نه! زيرا كه موسى نـظـيـرى نـداشـت بـه جـهـت آن مـكانت و قربى كه نزد خدا داشت و بر ما واجب نيست اقرار و اعـتـراف بـر نـبـوت هـر كـسـى كـه ادعـاى پـيـغـمـبـرى كـنـد مـگـر آنـكـه مـثـل مـوسـى مـعـجـزه آورد. حـضـرت فـرمـود: پس چگونه اقرار نموديد به پيغمبرانى كه قـبـل از مـوسى بودند و حال آنكه دريا را نشكافتند و از سنگ دوازده چشمه جارى نساختند و دسـتـهاى ايشان مثل دستهاى موسى بيضا بيرون نياورد و عصا را اژدهاى رونده نكردند؟ آن يهودى عرض كرد كه من گفتم به تو كه هر وقت آوردند بر نبوت خود علامات و معجزه را كـه خـلق قـدرت نـداشـتـه بـاشد مثل آن را بياورند اگر چه معجزه اى بياورند كه موسى نياورده باشد يا آورده باشند بر غير آنچه موسى آورده واجب است تصديق ايشان. حضرت فـرمود: اى راءس الجالوت! پس چه منع كرده ترا از اقرار و اعتراف به نبوت عيسى بن مـريـم و حـال آنـكـه زنـده مـى كـرد مـردگـان را و خوب مى كرد كور مادرزاد و پيس را و از گل مى ساخت شكل مرغ و در آن مى دميد پس به اذن خداوند پرواز مى كرد. راءس ‍ الجالوت گـفـت: مـى گويند چنين مى كرد و ليكن ما او را مشاهده ننموديم. حضرت فرمود: آيا گمان مـى كـنـى آن مـعـجـزه هـايـى كه موسى آورد مشاهده كرده اى؟ مگر نه اين است كه اخبارى از مـعتمدان اصحاب موسى به تو رسيده كه موسى چنين مى كرد؟ عرض كرد: بلى، حضرت فـرمـود: پس عيسى بن مريم همچنين است اخبار متواتره آمده است كه عيسى چنين و چنان معجزه آورد پـس چـگـونـه شـمـا تـصـديـق مى كنيد موسى را و تصديق نمى كنيد عيسى را؟ راءس الجالوت نتوانست جواب گويد.
حضرت فرمود: همچنين است امر محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم و معجزه هايى كه آورده و امـر هـر پـيـغـمبرى كه حق تعالى او را مبعوث نموده. و از آيات و معجزات محمّد صلى اللّه عـليـه و آله و سـلم ايـن بـود كـه آن حـضـرت يـتـيـمـى بـود فـقير و شبان و اجير، كتابى نـيـامـوخـتـه بود و نزد معلى نرفته بود كه چيزى بياموزد، پس آورد قرآنى كه در اوست قصه هاى پيغمبران و خبرهاى آنها حرف به حرف و خبرهاى گذشتگان و آيندگان تا روز قـيـامـت و بـود آن حـضـرت كه خبر مى داد مردم را به اسرار پنهانى آنها و هر عملى كه در خـانـه هـاى خـود مـى كـردنـد و آيـات و مـعجزات بسيار آورد كه به شماره نمى آيد. راءس الجـالوت گفت كه صحيح نشده نزد ما خبر عيسى و محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم و از براى ما جايز نيست كه اقرار كنيم از براى اين دو نفر به چيزى كه نزد ما صحيح نشده. حـضـرت فـرمـود: پـس دروغ گـفتند اين گواهان كه گواهى داده اند از براى عيسى و محمّد صـلى اللّه عـليه و آله و سلم يعنى اين انبياء كه كلام ايشان را ذكر كرده اند و اقرار به آن نموده اند؟ آن يهودى بازماند از جواب دادن و جواب نداد.
پس حضرت نزد خود خواند (هربذاكبر) را كه بزرگ آتش پرستان بود و به او فـرمـود: خـبـر بـده مـرا از زردشـت كـه گـمـان مـى كـنـى پـيـغـمـبـر تـو اسـت، چـيـسـت دليل تو بر نبوت او؟ عرض كرد كه معجزه اى آورد به چيزى كه كسى پيش از او نياورد و مـا مـشـاهـده نـكـرديـم لكـن اخـبـار از پـيـشـيـنيان ما از براى ما وارد شده است به اينكه او حـلال كـرده اسـت از بـراى مـا چـيـزى را كـه كـسـى غـيـر از او حـلال نـكـرده اسـت پس ما او را متابعت كرديم، حضرت فرمود: چنين است كه چون اخبارى از براى شما آمده است و به شما رسيده است متابعت كرده ايد پيغمبر خود را؟ عرض كرد: بلى، فـرمـود: سـايـر امـم گـذشـتـگـان هـم اخـبارى به ايشان رسيده است به آنچه كه آوردند پـيـغـمبران و آنچه آورد موسى و عيسى و محمّد عليهم السلام، پس چيست عذر شما در اقرار نكردن از براى ايشان زيرا كه اقرار شما بر زردشت از جهت خبرهاى متواتره است كه آورد چـيـزى را كـه غـيـر او نياورده. (هربذ) در همين جا از كلام منقطع شد و ديگر چيزى نياورد. پس حضرت رضا عليه السلام فرمود: اى قوم! اگر در ميان شما كسى باشد كه مـخـالف اسـلام بـاشـد و بـخـواهـد سـؤ ال كـنـد، سـؤ ال كند بدون شرم و خجالت.
پـس بـرخـاسـت عمران صابى و او يكى از متكلمين بود، گفت: اى عالم و داناى مردم! اگر نـه آن بود كه خودت خواندى ما را به سؤ ال كردن و چيز پرسيدن من اقدام نمى كردم در سؤ ال از تو، پس به تحقيق كه من در كوفه و بصره و شام و جزيره رفته ام و متكلمين را مـلاقـات نموده ام هنوز به كسى برنخوردم كه از براى من ثابت كند و احدى را كه غير او نـبـاشـد و قـائم بـاشـد بـه وحـدانـيـت خـود آيـا اذن مـى دهـى كـه از تـو سـؤ ال كنم؟ حضرت فرمود كه اگر در اين جمعيت عمران صابى باشد تو هستى؟ عرض كرد: بـلى مـنـم عمران. حضرت فرمود: سؤ ال كن اى عمران ولى انصاف پيشه كن و بپرهيز از كـلام سـسـت و تباه و جوز، گفت: اى سيد و آقاى من! سوگند به خدا كه من اراده ندارم مگر آنـكـه از براى من ثابت كنى چيزى را كه در آويزم به آن و از آن نگذرم، حضرت فرمود: سؤ ال كن از آنچه بر تو آشكار و ظاهر است. پس مردم ازدحام و جمعيت نموده و بعضى به بـعـضـى مـنـضـم شـدنـد، عـمـران گـفـت: خـبـر بـده مـرا از كـائن اول و از آنـچـه خـلق كـرده، حـضـرت فـرمـود: سـؤ ال كردى پس فهم كن جواب آن را.
مـؤ لف گـويـد: كـه حـضـرت جـواب او را مـفـصـل فـرمـود، او ديـگـر بـار سـؤ ال كـرد حـضـرت جـواب داد، و هـكـذا در كـلام طـولانـى كـه نقل آن منافى است با وضع كتاب تا آنكه وقت نماز رسيد، عمران عرض كرد: اى مولاى من! مـسـاءله مرا قطع مكن همانا دل من رقيق و نازك شده، به اين معنى كه نزديك است مطلب بر مـن مـعـلوم شـود و اسلام آورم. حضرت فرمود: نماز مى گزاريم و برمى گرديم! پس آن جـنـاب و مـاءمـون از جـا بـرخـاسـتـنـد و آن حـضـرت در داخـل خـانـه نـمـاز گـزارد و مـردم در بـيـرون پـشت سر محمّد بن جعفر نماز گزاردند، پس حـضـرت و مـاءمـون بـيـرون آمـدند و حضرت به مجلس خود عود فرمود و عمران را طلبيد و فـرمـود: سـؤ ال كـن اى عـمـران! پـس ‍ عـمـران سـؤ ال كـرد و حـضـرت جـواب داد و پـيـوسـته او سؤ ال مى كرد و حضرت جواب مى فرمود تا آنكه فرمود به عمران:
(اَفـَهـِمـْتَ يـا عـِمـْرانُ؟ قـالَ: نـَعَمْ يا سَيِّدى! قَدْ فَهِمْتُ وَ اَشْهَدُ اَنَّ اللّهَ تَعالى عَلى مـاوَصـَفـْتـَهُ وَحَّدْتـَهُ وَ اَنَّ مـُحـَمَّدا عَبْدهُ الْمَبْعُوثُ بِالْهُدى وَ دينِ الْحَقِ. ثُمَّ خَرَّ ساجِدا نَحْوَ الْقِبْلَةِ وَ اَسْلَمَ)؛
عمران شهادتين بر زبان راند و افتاد به سجده رو به قبله و اسلام آورد.
راوى حـسـن بـن محمّد نوفلى گويد كه چون متكلمين نظر به كلام عمران صابى نمودند و حـال ايـنـكـه او مـردى جدلى بود كه هرگز كسى حجت او را قطع نكرده بود ديگر احدى از عـلمـاى اديـان و اربـاب مـقـالات نـزديـك حـضـرت نـيـامـد و از چـيـزى از آن جـنـاب سـؤ ال نـشـد و شـب درآمـد پـس مـاءمـون و حـضـرت رضـا عـليـه السـلام بـرخـاسـتـنـد و داخـل مـنـزل شـدنـد و مـردم مـتفرق شدند و من با جماعتى از اصحاب بودم كه محمّد بن جعفر فـرسـتـاد و مـرا احـضـار نـمود، من نزد او حاضر شدم. گفت: اى نوفلى! ديدى گفتگوى رفـيـق خـود را، بـه خـدا سـوگـند كه گمان نمى كنم هرگز على بن موسى عليه السلام درآمده باشد در چيزى از اين مطالب كه امروز بيان كرد و معروف نبوده نزد ما كه در مدينه تـكـلم كـرده باشد يا اصحاب كلام نزد او جمع شده باشند. من گفتم كه حاجيان نزد او مى آمـدند از مسائل حلال و حرام خود مى پرسيدند و او جواب آنها را مى داد و بسا بود كه نزد او مـى آمـد كـسـى كـه بـا او مـحاجه مى كرد. محمّد بن جعفر گفت: اى ابومحمّد! من بر او مى تـرسـم كه اين مرد، يعنى ماءمون بر او حسد برد و او را زهر دهد يا اينكه در بليه اى او را گـرفـتـار كـنـد، تـو بـه او اشـاره كـن كـه خـود را از امـثـال ايـن سـخـنـان نـگـاه دارد و ايـنـگـونـه مـطـالب نـفـرمـايـد. مـن گـفـتـم: از مـن قبول نمى كند و مراد اين مرد (يعنى ماءمون) امتحان او بود كه بداند نزد او چيزى از علوم پـدران او هـسـت يـا نـه؟ گـفـت: بـه او بـگـو كـه عـمـويـت كـراهـت دارد دخول ترا در اين باب و دوست دارد كه خود را نگاه دارى كنى از اين چيزها به جهاتى چند.
راوى گـويـد: چـون بـه مـنـزل حـضـرت رضـا عـليـه السـلام رفتم خبر دادم آن حضرت را به آنچه عمويش محمّد بن جعفر گفته بود. حضرت تبسم كرده فرمود: خداوند حفظ فرمايد عمويم را خوب مى دانم به چه سـبـب كراهت دارد اين سخنان مرا، پس ‍ فرمود: اى غلام! برو به سوى عمران صابى و او را بـيـاور نـزد مـن، گـفتم: فدايت گردم! من مى دانم جاى او را نزد بعضى از اخوان ما از شـيـعـيـان اسـت. فـرمـود: باكى نيست مال سوارى ببريد و او را بياوريد، من رفتم و او را آوردم حـضـرت او را تـرحـيـب كـرد و جـامـه طـلبـيـد و او را خـلعـت داد و مال سوارى به او مرحمت نمود و ده هزار درهم طلبيد و به او عطا فرمود.
من گفتم: فدايت گردم! به جا آوردى فعل جدت اميرالمؤ منين عليه السلام را، فرمود: اين چنين دوست مى داريم ما. پس امر فرمود شام حاضر كردند، مرا نشانيد در طرف راست خود و عمران را نشانيد در طرف چپ خود، چون از خوردن طعام فارغ شديم فرمود به عمران برو خـدا يـارت بـاد و صبح نزد ما حاضر شو تا ترا اطعام كنيم به طعام مدينه و بعد از اين عـمـران چـنـيـن بـود جـمـع مـى گشتند به نزد او متكلمون از اصحاب مقالات و با او تكلم مى كـردنـد و او امـر ايـشـان را باطل مى كرد تا آنكه از او اجتناب و دورى نمودند، و ماءمون ده هـزار درهـم بـه عـمـران عـطـا كـرد و (فـضـل) هـم مـقـدارى مال و اسب سوارى به او داد و حضرت رضا عليه السلام او را متولى موقوفات بلخ نمود پس عطاى بسيار به او رسيد.(31)
---------------------------------
1-(مناقب) ابن شهر آشوب 4/349.
2-سوره محمّد صلى اللّه عليه وآله وسلم (47)، آيه 22.
3-(عمدة الطالب) ص 196.
4-(جلاءالعيون) علامه مجلسى، ص 897.
5-(جلاءالعيون) علامه مجلسى ص 897 ـ 898.
6-(جلاءالعيون) ص 898/899.
7-(جلاءالعيون) علامه مجلسى، ص 899 ـ 900.
8-(عيون اخبار الرضا عليه السلام) 1/95.
9-(جلاءالعيون) ص 903.
10-(الدّرّ النظيم) ص 654.
11-(الغيبة) شيخ طوسى، ص 19.
12-(جلاءالعيون) علامه مجلسى، ص 903 ـ 904.
13-(جلاءالعيون) مجلسى، ص 904 ـ 905، (بحارالانوار) 48/247.
14-سوره آل عمران (3)، آيه 107.
15-(امـالى شـيـخ صدوق) ص 210 ـ 213 مجلس 29، حديث 235 ـ 237.
16-(جلاءالعيون) ص 905 ـ 906.
17-(عيون اخبار الرضا عليه السلام) 1/97 ـ 99.
18-(عمدة الطالب) ص 196.
19-(مقاتل الطالبيين) ص 417.
20-مـنـبـع مـعـتـبـرى بـراى گـواهـى نـدادن احـمـد بـن حـنـبـل يـافت نشد واستاد سيد عبداللّه فاطمى نيا فرمودند: اين مطلب درست نيست؛ چرا كه هـنـگـام شـهـادت امـام كـاظـم عـليـه السـلام، احـمـد حـنـبـل فـقـط پـانـزده سـال داشـتـه!؟ چـگـونـه آن مـوقع ايشان از علماى برجسته بود. بله ايشان كتك خورده در رابـطـه با عدم اعتقاد به خلق قرآن و امضاء نكردن اين مطلب كه آن هم بعد از شهادت امام رضا عليه السلام بوده است.
21-(ارشاد شيخ مفيد) 2/242.
22-(مناقب) ابن شهر آشوب، 4/3353.
23-(عيون اخبار الرضا عليه السلام) 1/99 ـ 100.
24-(الكافى) 1/381 ـ 382.
25-(مصباح الزّائر) ابن طاوس ص 382.
26-(كامل الزيارات) ص 313 ـ 314، باب 99، چاپ صدوق.
27-(كامل الزيارات) ص 313 ـ 314، باب 99، چاپ صدوق.
28-(كامل الزيارات) ص 313 ـ 314، باب 99، چاپ صدوق.
29-(كامل الزيارات) ص 313 ـ 314، باب 99، چاپ صدوق.
30-(تـاريـخ بـغـداد) 1/120، بـاب (مـا ذكـر مـقابر بغداد المخصوصة بالعلماء والزّهاد).
31-(مناقب) ابن شهر آشوب 4/349.
-----------------------------
مرحوم شيخ عباس قمي

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مولودی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 ذی قعده

١ـ ولادت با سعادت حضرت فاطمه معصومه(سلام الله علیها)٢ـ مرگ اشعث بن قیس٣ـ وقوع جنگ بدر صغری ١ـ...


ادامه ...

11 ذی قعده

میلاد با سعادت حضرت ثامن الحجج، امام علی بن موسی الرضا (علیهما السلام) روز یازدهم ذیقعده سال ١٤٨...


ادامه ...

15 ذی قعده

كشتار وسیع بازماندگان بنی امیه توسط بنی عباس در پانزدهم ذیقعده سال ١٣٢ هـ.ق ، بعد از قیام...


ادامه ...

17 ذی قعده

تبعید حضرت موسی بن جعفر (علیهما السلام) از مدینه به عراق در هفدهم ذیقعده سال ١٧٩ هـ .ق....


ادامه ...

23 ذی قعده

وقوع غزوه بنی قریظه در بیست و سوم ذیقعده سال پنجم هـ .ق. غزوه بنی قریظه به فرماندهی...


ادامه ...

25 ذی قعده

١ـ روز دَحوالارض٢ـ حركت رسول گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله) از مدینه به قصد حجه...


ادامه ...

30 ذی قعده

شهادت امام جواد (علیه السلام) در روز سی ام ذی‌قعده سال ٢٢٠ هـ .ق. شهادت نهمین پیشوای شیعیان...


ادامه ...
0123456

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنیدsibtayn@sibtayn.com

تماس با ما
Close and go back to page