شعر «عشق و بلا»

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

عشق را آن كاو به جان، هم‌دم نمود    
خلقت عشق و بلا، توأم نمود
این دو هرگز نیستند از هم جدا    
هر كجا عشق است، می‌باید بلا
آری، آری؛ بی‌تمنّای بلا    
ادّعای عاشقی باشد خطا
آن كه تنها یافت عشق از او بها    
عشق گفت و رو نگردانْد از بلا،
بود زهرا و علی را نور عین    
كشته‌ی تیغ جفا یعنی حسین
عاشقی كاندر مقام امتحان   
عشق شد عاشق به عشق او ز جان
لیل عاشور آن شب صبح ابد    
حجّت كبرای خلّاق احد
زآن سپس كز گفته لب بربست باز    
سر به زانو هِشت میر سرفراز
رفت آن كاو لایق صحبت نبود    
آشنا را محرم خلوت نبود
شاه دین مانْد و گروهی پاك‌باز    
جمله اهل الفت و اصحاب راز
شه به معیار وفا، سنجیدشان    
سر به پا شوق و محبّت دیدشان
خواست در دل، شورشان افزون كند    
هر چه درد و غم ز دل، بیرون كند
پس دو انگشت شگفتی‌آفرین    
برگرفت آن نجل «ختم‌المرسلین»
هر یكی را با محبّت خوانْد پیش    
گفت: بگْشا چشم و بنْگر جای خویش
هر نظر راهی گشود از آن بنان    
دید جای خویش در باغ جنان
هر یك از یاران سلطان حجاز    
بر مقام خویشتن ره بُرد باز
تا نظر بر جای خویش انداختند    
بهر مردن، سر ز پا نشناختند
عابد، محمّد عابد تبریزی"
------------------------------
ماه در محاق، ص 6 ـ 93 (67/ 17)