یا فاطمه!: اِنَّ اللّه یغضب لِغَضَبِکِ و یَرْضی لِرِضاکِ
ای فاطمه: خداوند با خشنودی تو خشنود است و با خشم تو خشمگین
در مسجد جمعیت موج میزد و هر لحظه تراکم بیشتر میشد. امتداد جمعیت از نزدیکی محراب، شروع شده بود و تا خارج مسجد ادامه داشت. در پیشاپیش مردم، در نزدیکی منبر و محراب، ریش سفیدان، سر در هم کرده و آهسته گفتگو میکردند.
برخی نگران و مضطرب، چشم به در دوخته بودند و گروهی دیگر، غرق در گرداب حیرت، لحظات را به التهاب میگذراندند. چندی نگذشته بود، که ناگهان جمعیت، شکافته شد و شاهراهی از آستانه در تا برابر محراب، پدید آمد. گروهی زن، باوقارِ کمنظیری وارد شدند. سراپای زنان را جامه های بلند پوشانده بود. این گروه کوچک، در قلب خود، گوهری گرانبها را از چشمان نامحرم مردم می پوشاندند. او کسی جز وجود مقدس فاطمه(س) نبود. چادر به دور خود پیچیده بود و سنگین و شمرده، گام برمیداشت. گویی پیامبر(ص) است، که به سوی محراب و منبر خود، پیش میآید. رفتار و کردارش، هیچ تفاوتی با پیامبر(ص) نداشت. بیآنکه نگاهی به اطراف افکند، پیش آمد و در برابر محراب، همچون کوهی از وقار ایستاد. پردهای برافراشتند و فاطمه زهرا(س) که مظهر عفاف بود، در پشت پرده قرار گرفت. هزاران پرسش بیپاسخ به یک باره بر ذهن حاضرین، هجوم آورد، چرا فاطمه(س) به مسجد آمده بود؟!
آیا چه رویداد مهمی پیش آمده است، که فاطمه(س) را از خلوتگه عفاف، به میان جمع کشیده است؟ چه میخواهد بگوید؟ و چرا قامتش در بهار شکفتن خمیده است؟!
فاطمه(س) کوشید سخن بگوید، اما عقده راه گلویش را، همچون سدی پولادین، بسته است. او باید سخن میگفت. چشمان نسلهای بیشماری به دهان مقدس او دوخته شده است. آیندگان تشنه حقیقتند و اگر فاطمه(س) سخن نگوید، واقعیتها، در زیر خروارها دشمنی و عداوت مدفون میشود. ناگهان تمامی عقدهها را در آهی جانگداز میپیچد و با تمام وجود، از سینه خارج میکند. مسجد به یک باره میترکد. صدای شیون ستونهای مسجد را به لرزه در آورده است. گویی فاطمه(س) تمام سخن خود را در قالب آهی بیان کرد. مردمی که خود، فاطمه را در سرمای تلخ و گزنده تنهایی رها کردهاند، حتی از نفیر جانسوز فاطمه(س) بیتاب شدهاند. مردمکهای لرزان چشمها، به پرده خیره شده است. خاطره پیامبر(ص)، با آمدن زهرا(س) یک بار دیگر، در ذهن تکیده مردم تکرار شده است.
فاطمه(س)، لختی سکوت کرد تا ناله ها اندکی فروکش کند و صدای هق هق گریه در گلوها خفه شود و آنگاه با زیبایی و بلاغت تمام، سخن خود را آغاز کرد. حمد و ستایش خدای را به جای آورد و بر پدر بزرگوارش، سلام و درود فرستاد و سپس از فلسفه احکام سخن گفت.
دیگر تردیدی برای مردم باقی نمانده بود. بیشک این نوای ملکوتی و سخنان پیامبر(ص) بود، که از حنجره زخمخورده زهرا(س) خارج میشد. آنچنان عالمانه سخن میگفت، که همگان دریافتند، زهرا(س) از اقیانوس بیکران علم الهی سخن میگوید:
«... ای مردم! بدانید من فاطمهام و پدرم محمد(ص) است. آنچه در ابتدا بگویم، در انتها نیز همان را خواهم گفت. سخن نادرستی نمیگویم و ظلم و ستم نمیکنم. پیامبری از میان شما برگزیده شد، که رنج های شما بر او گران بود و دلسوز شماست. اگر پدرم را بشناسید، در مییابید، که او پدر من است، نه شما! او برادر پسر عمویم [علی]ست نه برادرِ مردان شما و بیتردید خویشاوندی با او عجب عظمتی است! رسالت خود را با انذار آغاز کرد. مسیر خود را از پرتگاه مشرکین جدا نمود. شمشیر بر فرق آنان کوبید و گلوی آنان را فشرد و با زبان پند و اندرز آنان را به سوی خدا خواند. بتها را در هم شکست و بینی سرکشان را به خاک مالید؛ تا آنجا که اتحادشان از هم گسیخت و از میدان کارزار گریختند تا هنگامی که فجر صادق، سینه تاریکی را شکافت و چهره حق از نقاب، بیرون آمد. رسول خدا، سخن آغاز کرد و زبان شیاطین بسته شد. خار نفاق برچیده شد. گره های کفر و پستی گشوده شد و زبانتان به کلمه «اخلاص» [لا اله الا اللّه] زیبا گردید. بیتردید این پیروزی مرهون چهره های نورانی و شکمهای گرسنه [مجاهدان] است؛ در حالی که شما بر لبه پرتگاهی از آتش بودید و به آبی میمانستید، که هر کس شما را به راحتی میآشامید و طعمهای بودید که شما را به راحتی میبلعید... خوراکتان گوشت و یا پوست خشک شده و برگ های درختان بود. غربت زده ای پست و فرومایه بودید و بیم آن داشتید که شما را بربایند.»
سخن فاطمه(س) نیشتری بود که بر وجدانهای خفته این قوم فرود میآمد. به یاد آنان میآورد، که چگونه در عصر جاهلیت، در اوج پستی و شقاوت روزگار میگذراندند و این پدر او بود، که رنج هدایت آنان را به جان خسته خرید و به آنان عزت و عظمت بخشید:
«سپس پرودگار به وسیله پیامبر(ص) پس از مشکلات و مسایل بسیار، شما را نجات داد؛ پس از آن که مصیبتهای بیشماری از جانب شما و گرگ های عرب و سرکشان اهل کتاب، بر او وارد شد. گاه که [آنان] آتش جنگ را می افروختند، خدا آن را خاموش میکرد و هرگاه شاخ شیطان، سر برآورد، و یا اژدهایی از میان مشرکین دهان گشود، رسول خدا(ص) برادرش [علی] را، در کام آنها افکند و او نیز باز نمی گشت، تا آنکه فرق سر آنان را پایمال شجاعت خود کند و آتش آنها را با شمشیر
برهنهاش سرد گرداند. او وجودش را در راه خدا فرسوده کرد و تمامی تلاش خود را به کار گرفت. یار نزدیک پیامبر(ص) بود و بزرگی از اولیاء خدا. دامن نصیحت به کمر زده، تلاش و کوشش میکرد. اما شما در آن هنگام در عیش و نوش، روزگار میگذراندید و در امن و آسایش غرق در نعمت بودید، انتظار میکشیدید که روزگار به ما پشت کند و حوادث را یک به یک پی گرفتید اما هنگام نبرد میگریختید.»
عرق شرم بود، که بر چهره ها میدوید. سخنش طعم سرزنش و ندامت داشت و آهنگ ملکوتیش، حکایتگر هزاران ظلم و جفا. به سان شعله ای بود، که هر لحظه بیشتر زبانه میکشد:
«هنگامی که خدا، پیامبرش را به سوی جایگاه ابدی انبیاء(ع) فرا خواند؛ خار و خاشاک نفاق در میانتان جوانه زد، جامه دیبای دین، فرسوده شد و رئیس گمراهان، به سخن آمد و فرومایگان بر اریکه قدرت، تکیه زدند ... شیطان از مخفیگاه خود، خارج شد و شما را به سوی خود خواند. دعوتش را پاسخگو بودید و دل به گمراهی سپرده بودید. شما را به حرکت دعوت کرد و شما چه آسان و سبک، برخاستید. در روحتان، هیجان دمید و مشاهده کرد، سراپا آتشید.»
فاطمه پیشینه پست این قوم را در خاطره ها زنده کرده است و سپس طلوع خورشید رسالت پدرش در آن ظلمت کده را، یادآور شده است و اینک باید، جایگاه بلند «امامت» و «ولایت» را در میان این مردم خفته آشکار سازد. او باید اعلام دارد، که عِنان شتر خلافت، تنها در دستهای خبره و قدرتمند «ولی اللّه» زیبنده و برازنده است:
«پس شتری را که از آن شما نبود، صاحب
شدید و بر آبی که سهم شما نبود، وارد شدید، در حالی که از عهد و قرار چیزی نگذشته بود و شکاف زخم [فرقت پیامبر(ص)]، سر به هم نیاورده بود و پیامبر(ص) هنوز چهره در نقاب خاک نکشیده بود. برای عمل خود، بهانه آوردید، که از فتنه می ترسیدیم، اما به راستی که در غرقاب فتنه فرو رفتید و بیتردید، جهنم کافران را در برخواهد گرفت! وای بر شما! چگونه چنین کردید؟! به کجا میروید، در حالی که کتاب خدا در برابر شماست و معارفش هویداست و احکامش درخشان است و نشانههای هدایت در آن بسیار است. اما [شما [به آن پشت کردید. آیا به آن بی علاقه اید؟! یا به غیر قرآن حکم میکنید؟!
[بدانید] که بد جایگزینی است، حکم مخالف قرآن. سپس آن قدر درنگ نکردید که این دل رسیده آرام گیرد و جهاز آن سهل گردد. آتش را شعلهور کردید و برای پاسخ به دعوت شیطان، خود را آماده کردید. در پس تپهها و درختان در کمین خاندان و فرزندان او [پیامبر(ص)] انتظار کشیدید. ما باید بر مصیبت هایی که همچون خنجر بران ... بر ما وارد میشود، صبر پیشه کنیم.»
اکنون نوبت فدک است. نباید این ظلم در دل تاریخ مدفون بماند! از همین ابتدا، باید غدههای سرطانی نیرنگ، ریشهکن شود و مسیر حق، در برابر دیدگان آیندگان ترسیم گردد. از سوی دیگر کسانی که این چنین بر دختر رسول خدا(ص) ستم روا میدارند و حکم پیامبر(ص) را نادیده میگیرند، چگونه میتوانند، عهده دار امر مسلمین باشند؟!
«شما گمان میبرید برای ما ارثی نیست؟ آیا دل به حکم دوران جاهلیت بسته اید؟! برای اهل حق، چه حکمی بهتر و والاتر از حکم خداست؟ آیا نمیدانید من دختر اویم؟ در
حالی که [یقین دارم] که این امر از خورشید فروزان برایتان آشکارتر است.
ای مسلمانان! آیا سزاوار است که ارث پدرم را از من بگیرند!
این پسران قیله [اوس و خزرج] آیا رواست که به من نسبت به ارث پدرم ظلم شود، در حالی که شما سخن مرا میشنوید و قدرتمند و متحدید؟ ندای دعوتم را میشنوید و به احوالم آگاهید ... اما پاسخ نمیدهید.
در حالی که شما، به شجاعت و جنگاوری شهره اید ... به هوش باشید که [آینده] شما را میبینم، که به کسالت و تنپروری دل دادهاید و آن کس را که سزاوار حکومت بود، از زمامداری دور گردانیدهاید. بدانید آنچه من گفتم، در حالی است که به سستی شما پی بردهام و میدانم که بیوفایی و خیانت، در قلب شما، خانه کرده است. اما تمامی، [آنچه میگویم[ خون دلِ قلب اندوهگین است و فوران خشم و غضبی است، که روانم را میفشارد و شرح دردی است، که سینهام را میآزارد. اما [بدانید] آنچه گفتم، دلیل و برهان بود.
پس خلافت را بگیرید، ولی بدانید که پشت این شتر زخم است و پای آن، تاولزده و سوراخ است. لکه ننگ بر آن تا ابد باقی است و نشان از غضب خدا دارد ... هر که [عنان] آن را بگیرد، فردا گرفتار آتش الهی خواهد شد. کردار شما را خدا میبیند و به همین نزدیکی، آنان که ستم کردند، در خواهند یافت، که به کجا باز میگردند. من دختر کسی هستم که به شما از عذاب الهی هشدار داد. پس شما کار خود را بکنید و ما نیز کار خود را خواهیم کرد و منتظر بمانید، که ما نیز منتظر خواهیم ماند.»
سخنان آتشین فاطمه(س)، شوری در میان جمعیت افکند. تیرهای بران نگاه از چله چشمها رها شد و پیکر گروه ستمگر را آماج حملات خود قرار داد. اگر لحظه ای دیگر، به همین مِنوال میگذشت، پیچک های اعتراض، جوانه میزد، و رفته رفته، نقشه های توطئه گران را از ریشه میخشکاند.
خلیفه، سنگینی نگاه ها را به خوبی احساس کرده بود؛ از سوی دیگر میدانست، که نمیتواند، در چنین شرایطی، با قهر و عتاب با فاطمه(س) سخن بگوید؛ از این رو برای آنکه فضای قهرآمیز مجلس را بشکند، در حالی که می کوشید، خود را دلسوز و مهربان بنمایاند، گفت:
«ای دختر رسول خدا! پدر تو با مؤمنین مهربان و بخشنده بود ... اگر نسب او را بررسی کنیم، خواهیم دید، او پدر تو است نه دیگر زنان و او برادرِ شوهر تو است، نه برادر دیگران. پدرت، وی [علی [را بر هر دوست و نزدیکی برتری بخشید و همسر تو نیز او را در هر رویداد مهمی یاری کرد. بیتردید سعادتمندان، دوستار شمایند و تنها بدکاران دشمنان شمایند. چرا که شما خاندان پاک رسول خدا هستید و برگزیده بهترین افراد. شما ما را به سعادت هدایت کردید و به سوی بهشت راهنمایی نمودید؛ و تو ای برگزیده زنان عالم و دختر برترین پیامبران در گفتارت راستگویی و فکرت از همه ژرفتر است ...»
ابوبکر، چه میگوید؟! آیا به آنچه میگوید، حقیقتا اعتقاد دارد؟! اگر چنین است، چرا خاندان پیامبر(ص)، تنها پس از گذشت لحظاتی از رحلت پیامبر(ص) غریب و خانه نشین شدند؟! چرا عِنان شتر خلافت، به برادر و وصی پیامبر(ص) سپرده نشد؟! و چرا حق دختر رسول خدا(ص) لگدمال دنیاپرستی ها گردید؟! و ... پرسش هایی بود، که حاضرین برای آنها پاسخی نمی یافتند. اما تنها پس از لحظاتی مراد خلیفه، از این سخنان آراسته و زیبا آشکار گردید:
«من از پیامبر(ص) شنیدم که میفرمود: ما گروه پیامبران، دینار و درهم و خانه و مزرعهای به ارث نمیگذاریم؛ ما تنها کتاب و حکمت، علم و نبوت، را به یادگار میگذاریم و آنچه پس از ما از مادیات میماند، به عهده حاکمان پس از ماست که هر گونه بخواهند در بارهاش حکم کنند ...»
سخن خلیفه تمام نشده بود، که هم همه ای در میان جمعیت افتاد. همه با حالتی انکار گونه به یکدیگر نگاه میکردند. هنوز چندی از رحلت پیامبر خدا(ص) نمیگذشت، اما هیچ کس به یاد نمیآورد، که چنین سخنی را از پیامبر(ص) شنیده باشد. پیرمردان که برگهای بسیاری از دفتر زندگیشان رقم خورده بود و سالها با پیامبر(ص) معاشرت داشتند نیز، در صفحات ذهنشان چنین سخنی را نمییافتند.
فاطمه(س) که میدید، از همین ابتدا، بنیان های نسبت ناروا به رسول خدا(ص)، آغاز میشود به شدت متأثر شد. چگونه میتوانست شاهد باشد، کسانی که بر پدرش چنین نسبت میدهند، اکنون بر جایگاه او تکیه زنند. رسالت فاطمه زهرا(س) ایجاب میکرد، که با نیروی استدلال و برهانی قوی، حقیقت را بیان کند و تا آیندگان نیز در قضاوت سرگردان نشوند:
«سبحان اللّه! پیامبر خدا(ص) هیچگاه از قرآن روی گردان نبود و مخالف قرآن حکم نمیکرد و همواره پیرو رهنمودهای ارزشمند آن بود. آیا میخواهید جز مکر و نیرنگ، بر او «تهمت» نیز بزنید؟! اینک این کتاب بین من و شما حکم میکند و تنها قضاوت کننده میان حق و باطل است. قرآن میفرماید: [زکریا به خداوند فرمود]: «پروردگارا فرزندی به من عطا کن، که از من و آلیعقوب ارث برد.» [در جای دیگر میفرماید]: «سلیمان از داود ارث برد.» خداوند تمامی سهم ها و قسمتهای ارث را [در قرآن] بیان فرموده است و بهره مرد و زن را به تفصیل ذکر نموده است؛ تا بهانه ای برای اهل باطل باقی نمانده و مجال گمان و شبهه برای احدی تا قیامت پدید نیاید.»
سخنان فاطمه(س) دامن تاریکیهای جهل و دروغ را درید. اینک چشم ها بار دیگر به خلیفه دوخته شده بود. استدلال فاطمه آنچنان محکم و استوار بود، که هیچ خللی بر آن وارد نمیشد. از این رو تنها چاره را در اعتراف به حقایق دید:
خدا و رسول خدا، راست گفتند. دختر پیامبر(ص) نیز حقیقت را گفت. تو معدن حکمتی و مرکز هدایت و رحمت و رکن دین و آئینی وسرچشمه برهان و دلیلی. [نمیتوانم] سخن تو را انکار کنم.»
و سپس در حالی که آثار ضعف و درماندگی بر او مستولی شده بود گفت:
«اینک این مسلمانان بین من و تو حکم کنند! این قلادهای است که آنان بر گردنم
آویختهاند.»
گویی همه مرده بودند. صدایی از کسی در نمیآمد. برای فاطمه(س) نیز رمقی نمانده بود. گفتگوهای پی در پی و سخنان بی اساس، او را خسته و درمانده کرده بود و درد تنهایی و غربت نیز به جانش ریخته بود. با نا امیدی نگاهی به مردم افکند و آخرین شکوههای خود را در قالب کلماتی سراسر سرزنش چنین بیان کرد:
«ای مردمانی که برای شنیدن سخن بیهوده شتابانید و کردار زشت و زیانآور را نادیده میگیرید. آیا در قرآن نمیاندیشید یا آنکه بر دلها مهر زده شده است؟! بی تردید اعمال زشت، قلب هایتان را تیره و تار کرده است و گوشها و چشمهایتان را فرا گرفته است. چه بد آیات قرآن را تأویل میکنید و بد مسیری را به او [ابوبکر] نشان دادید ... به خدا قسم تحمل این بار گران، برایتان کمرشکن است و پایان آن نیز، چیزی جز بدبختی و تیرهروزی نخواهد بود و هنگامی که پردهها برداشته شود و اعمالتان آشکار گردد، خود را میان زیانکاران خواهید یافت.»
سخنان آتشین فاطمه(س) پایان یافت، اما غم و اندوهش دو چندان شد. دلش به شیشهای میمانست، که از بلندی افتاده و هزار تکه شده باشد. شکوفه های امید، که او را به مسجد کشانیده بود، اینک پژمرده شده بودند. هر چه چشمان غمبارش سیل جمعیت را مینگریست، آشنایی نمییافت. به گُلی میمانست، که در میان هزاران خار گرفتار شده باشد.
بیآنکه دیگر چیزی بفهمد، سرخورده و پریشان از مسجد خارج شد. از اینکه میدید، تنها پس از چند روز، به بانویی درمانده و غریب تبدیل شده است، احساس تلخی داشت.
علی(ع) در آستانه درِ خانه با بیصبری انتظار همسرش را میکشید. چشم به راه فاطمه(س) بود. آیا فاطمه(س) توانسته بود، حق خود را باز ستاند؟ آیا مهاجر و انصار، دست یاری به سوی او دراز کرده بودند؟ آیا سخنانش
پیرامون خلافت در مردم تأثیر گذارده بود.
ناگهان وجود مقدس فاطمه(س)، در مردمک چشمان علی(ع) درخشید و چون دشنهای، رشته افکارش را گسیخت. در برابر خود، بانویی را میدید، که افسرده و غمزده، به سوی او گام بر میدارد. آثار ضعف و خستگی بر پیکرش سایه افکنده است.
هنگامی که نگاه فاطمه(س) در نگاه علی(ع) گره خورد، گویی در میان عالم خاکی، کسی را یافت، که حرف او را میفهمد، درکش میکند و میتواند با او همدردی کند. در مسجد و در میان هیاهوی دنیاپرستان، آنچنان روح و روانش خسته و آزرده شده بود، که با دیدن علی، به یکباره عقده دلش را رها کند، تا در ژرفای مهر و عاطفه او آرام گیرد. از سوی دیگر جهانیان نیز باید به خوبی علی(ع) را بشناسند و دریابند، که چه کسی را از خلافت، دور داشتهاند و آیا علی(ع) کوتاهی کرده است؟!؛
«ای پسر ابیطالب! آیا همانند جنینی در شکم مادر، چلهنشین شدهای و در پرده اتهام، خود را خانهنشین کردهای. تو شاه پرهای بازهای شکاری را در هم شکستی، اما اکنون، پرهای کوچک [دشمنان ناچیز] تو را عزلتنشین کرده است. این پسر ابیقحافه است، که هدیه پدر و قوت زندگی فرزندانم را از من دریغ کرده است. او آشکارا، با من دشمنی کرد و لجاجت و عناد را برگزید؛ تا آنجا که حمایت قبایل اوس و خزرج و مهاجرین را از من باز داشت. مردم روی از من برگرداندند و یاوری مرا یاری نکردند. در حالی که خشم را به شدت فرو میبردم از خانه خارج شدم و بیهیچ نتیجهای بازگشتم ... ای کاش قبل از این همه ظلم و خواری، مرده بودم. از اینکه با تو اینگونه سخن میگویم، از خدا طلب بخشش میکنم.
سیدمهدی علیزاده موسوی