افضل العالمین من نساء الاولین و الاخرین فاطمه
برترین زنان عالم از ابتدا تا انتهای جهان، فاطمه است.
ـ دختر عزیز و دلبندم! بیا به آغوش من! مدتهاست که چشمهای ملتمسم انتظار مقدمت را میکشند. بشتاب!
ـ پدر مهربانم! به خدا قسم من به دیدار تو علاقمندترم!(1)
فاطمه(س) آرام چشم ها را گشود و لحظه ای به سقف خیره شد. پدرش بود که او را به سوی خود خوانده بود. اما چه زیبا و فرحبخش! پیامبر(ص) را دیده بود، که در قصری که از دُرّ و مَرمَر سفید ساخته شده بود و تمامی فضا را روشن کرده بود، انتظار او را میکشید. چهرهاش باز شد. گویی روحی تازه در کالبدش دمیده بودند. مدتها بود که طعم خوشحالی را نچشیده بود. دریافت که در آستانه تولدی نوین قرار دارد و دفتر زندگانی غم بارش، تا چندی دیگر بسته خواهد شد. سخن پیامبر(ص) در آن لحظات آخر که فرموده بود:
ـ فاطمه جان! تو اولین فرد از خاندان من هستی که به من ملحق میشوی؛
چون خاطرهای شیرین در ذهنش نقش بست. دیگر فرصت چندانی نداشت. باید خود را آماده میکرد. دستها را بر زمین گذارد و به زحمت برخاست؛ اما درد امانش را برید. دیگر زهرای هیجده ساله نمیتوانست بایستد. تمامی پیکر مقدسش را ضعف فرا گرفته بود. احساس میکرد که آهسته آهسته، رمق های آخر نیز، از بدنش خارج میشود. دلش میخواست بار دیگر بیارامد اما نمیتوانست. باید برای سفری جاودانه آماده میشد. در حالی که دستش را به دیوار تکیه داده بود، از اطاق خارج شد. نور خورشید، چشمانش را آزرد. توان ایستادن نداشت. پاهایش سست شد و بر زمین نشست. پس از لحظاتی دوباره برخاست و خود را افتان و خیزان به محل شستن لباسها رساند. آنها را در تشت ریخت. دلش میخواست، در این ساعت های آخر نیز، از کودکانش غافل نباشد. با دستهای لرزان و بیرمق خود، به لباسها چنگ میزد. هر بار که دستش گلوی لباسی را میفشرد، تمامی توانش به کمکش میآمد. به یاد روزهایی افتاد، که یک تنه لباسها را میشست، گندم آرد میکرد، نان میپخت و هنوز هم سرحال و با نشاط بود و هنگامی که علی(ع) به خانه میآمد، با آغوش باز و بیآنکه علی(ع) چیزی از زحمتهای او بفهمد، از او استقبال میکرد. در حالی که اکنون هر چند بیش از 75 یا 95 روز بیشتر از آن زمان نمیگذشت، هر یک از این کارها، چون کوهی به نظرش میرسید.
پس از آن که لباسها را شست، کودکانش را فراخواند. کودکان که میدیدند مادر، بستر را رها کرده است، پنداشتند، که دیگر سایههای غم از حریم خانهشان رخت بربسته است. شاید فاطمه(س) گفت:
ـ حَسَنم، بیا مادر! سر و رویت را شستشو دهم!
مادر، آب بر سر و روی حسن(ع) ریخت. ناگهان چشمهای مادر پر از اشک شد. گویی این اشک است که به جای آب بر سر و صورت حسن(ع) مینشیند. حسن(ع) چشمان معصوم و دلربایش را به چشمان پر از اشک مادر دوخت. مادر نیز نگاه خستهاش را در نگاه او امتداد داد. آه از نهاد فاطمه(س) برخاست. در چشمان زیبای حسنش آیندهها را میدید. او را میدید، که در میان امت جد خود غریب و تنهاست. دریای حلم و بزرگواری و بخشش بود، اما در حلقه دوستانش نیز، در زیر جامه خود، زره میپوشید. و هنگامی که نگاه فاطمه(س) به تشت افتاد، به یاد روزی افتاد، که حسنش دل تشت را رنگین و کبود میکرد.
ـ حسینم، میوه دلم، بیا نزدیکتر!
گِل سرشوی بر سرش مالید و آب بر سر و صورت او ریخت؛ دستش که خنکای آب را احساس کرد، قلبش تکان خورد. سینهاش جوشید و نزدیک بود، خون بگرید. آب را بر سر و صورت حسین(ع) میریخت، اما میدانست، که در آینده ای نه چندان دور، حسین و کودکانش، در صحرای خشک و تفتیده کربلا، در آرزوی قطرهای از آن، لحظات را به التهاب میگذرانند. فاطمه(س) فریاد العطش کودکان را در میان شرشر آبها میشنید؛ پیکر قطعه قطعه حسینش را در بلورهای کوچک آب، مشاهده میکرد و میدانست چندی دیگر از بهشت باید به کربلا برود و در برابر پیکر غرق به خون حسینش، بنشیند و برخیزد و از ژرفای وجودش فریاد برآورد:
ـ عزیز مادر، حسین!
ـ دختر دلبندم ـ زینب ـ بیا در آغوش مادر.
زینب سه سال بیشتر ندارد، اما از هنگامی که پیامبر(ص) پرواز کرده است، او یک دم روی آسایش را ندیده است. اینک فرصتی است که پس از مدتها بیماری مادر، گرمای دسته ای مهربان مادر را احساس کند و قلب کوچک و پرعاطفه اش را به دست دل طوفان زده مادر بسپارد. انگشتان مادر در میان گیسوان زینبش فرو میرود و سپس آب بر سر و روی او میریزد، ولی نمیتواند باور کند که این چهره مهربان و دوست داشتنی، باید فرق غرق به خون پدرش را ببیند و شهادت جانگداز برادرش حسن را شاهد باشد. زینبش را بر فراز تل زینبیه، در غروب دلگیر روز عاشورا میدید، که چشمها را به قتلگاه دوخته است و دستها را بر سر نهاده و با تمام وجودش، ذره ذره پیکرش، همراه با زمین و آسمان فریاد میزند: حسین(ع).
ام کلثوم را نیز در آغوش کشید. چهره غمزدهاش را به آب دیدگان شستشو داد.
میدانست که رگبار مصیبت، ام کلثومش را نیز وا نخواهد گذارد و او نیز در بسیاری از مشکلات دوش به دوش زینب خواهد بود.
فاطمه(س) دیگر خوشحال نبود. در آستانه دیدار رسول خدا(ص) بود، اما دلش گرفته بود. چگونه میتوانست کودکانش را در این ظلمت کده تنها بگذارد.
فاطمه(س) غرق در افکار گوناگون بود، که در خانه باز شد و علی(ع) وارد شد. فاطمه(س) را دید که پس از مدتها از بستر برخاسته است و به کارهای خانه مشغول است. در حرکات فاطمه(س) نشانه ای از بهبودی دیده نمیشد. دستهای فاطمه(س) میلرزید و خود را به زحمت سرپا نگه داشته بود. علی(ع) که از این رفتار فاطمه(س) شگفتزده شده بود، فرمود:
ـ فاطمه جان؛ ضعف بر سراسر وجودت سایه افکنده است، به بستر بازگرد!
فاطمه(س) با صدایی ضعیف و شکسته فرمود:
ـ امروز آخرین روز زندگانی من در این دنیاست. میخواهم قبل از آنکه گرد یتیمی بر چهره عزیزانم بنشیند، گرد و غبار از چهره شان بزدایم.
علی(ع) با تعجب پرسید:
ـ از کجا این قدر اطمینان داری؟
فاطمه(س) پاسخ داد:
ـ پدرم را در خواب دیدم که مرا به سوی خود میخواند. شک ندارم که چندی دیگر، آخرین برگ از درخت زندگیم، خواهد ریخت.
ناگهان علی(ع) شکست و در خود فرو ریخت. رمقی برایش نمانده بود. به دیوار تکیه داد و آهی از ته قلب کشید، که قلب فاطمه(س) را سوزاند. علی(ع) به فاطمه(س) عادت کرده بود. او که دیگر پس از پیامبر(ص) در این جهان پهناور یاوری نداشت؛ اگر او میرفت، دل علی(ع) را نیز با خود میبرد. شاید علی(ع) می اندیشید، سالهای پس از فاطمه(س) را با خاطرات تلخی که از رفتار مردم با او در ذهنش نقش بسته بود، سپری کند.
فاطمه(س) به سوی بستر بازگشت و علی(ع) در کنار بسترش نشست. میتوانست،
اوج رنج و غم را در چشمان فاطمه(س) مشاهده کند. فاطمه(س) لحظه ای چشمانش را بست و سپس باز کرد و به علی(ع) فرمود:
ـ ای پسرعمو! چندی دیگر از دنیا میروم و به پدرم میپیوندم؛ اما وصیتهایی دارم که میخواهم تو به آنها عمل کنی!
علی(ع) که بغض گلویش را به شدت میفشرد، به سختی خود را حفظ کرد و فرمود:
ـ ای دختر رسول خدا! هر چه میخواهی وصیت کن!
سپس فاطمه(س) فرمود:
ـ ای پسرعمو! آیا در طول زندگی مشترکمان دروغ و یا نافرمانی از من دیدهای؟
علی(ع)، توان شنیدن چنین سخنانی را نداشت. زهرا در نگاه علی(ع) از جنس انسان نبود. روحش خدایی بود و تنها قالبی انسانی داشت. فاطمه(س) غمهای سترگ علی(ع) را در سینه خود میپروراند. زهرا(س) سنگ صبور علی(ع) بود و زهرا، مظهر صداقت، عصمت و پرهیزگاری بود.
علی(ع) که دیگر صدایش میلرزید؛ فرمود:
ـ پناه بر خدا؛ تو آگاهتر، پرهیزگارتر و گرامی تر از آنی که من تو را به سبب مخالفت، سرزنش کنم.
ـ فاطمهجان! بدان که دوری تو بر من، بسیار دشوار است؛ اما چه میتوان کرد که از مرگ گریزی نیست.
ـ سوگند به خدا تو با رفتنت، داغ رسولاللّه را زنده میکنی. پس «انا لِلّه و انّا الیه راجعون» این مصیبتی است، که در آن همدردی نمیتوان یافت.
بغض که گلوی علی(ع) را فشرده بود، توانست خود را از حنجره علی(ع) رها کند. علی(ع) مظهر صبر بود، اما چون ابر بهاری میگریید. اینک دو دلداده در واپسین لحظات، در کنار یکدیگر نشسته بودند و بر دردها و رنجها و گمراهی مردم میگریستند. هر چند برترین خلق خدا در زمین و آسمان بودند، ولی کوله باری از غمناکترین حوادث را بر دوش
میکشیدند. شاید میخواستند تا قیامت بگریند، اما وقت تنگ بود و فاطمه(س) باید با وصایای تاریخی خود، نقش سرنوشتساز خود را در تاریخ اسلام، به پایان میرساند.
علی(ع) در حالی که میکوشید، گریه اش را نگاه دارد، فرمود:
ـ فاطمهجان! خواستههایت را بگو و بدان که علی لحظه ای در انجام آنها کوتاهی نخواهد کرد!
فاطمه(س) لختی آرام گرفت و سپس فرمود:
ـ خدا به تو پاداش خیر دهد:
ـ علی جان! پس از من با دخترخواهرم ـ اَمامه ـ ازدواج کن! زیرا او برای فرزندانم همانند من است و از طرفی، مردان حتما باید ازدواج کنند.
ـ علیجان! دوست ندارم کسانی که بر من ستم کردند، در تشییعجنازه من حاضر شوند. مبادا اجازه دهی احدی از آنها و پیروانشان، بر من نماز بخوانند!
ـ مرا در شب، هنگامی که مردم در خوابند، به خاک بسپار!
ـ علیجان! مرا از روی پیراهن غسل ده و از روی پیراهن آب بریز، چرا که بدن من پاک است؛ و با باقیمانده حنوط پدرم، مرا حنوط نما!
ـ محل قبرم را مخفی نگاه دار!
علی(ع) دیگر نمیتوانست در خانه تاب بیاورد. اوج مظلومیت همسرش را در وصایای او مشاهده کرده بود.
به هر کجای خانه که مینگریست، نقشی از مظلومیت فاطمه(س) را میدید. در و دیوار، هنوز لاله گون بود و محراب فاطمه(س) که سراسر شب را در آن به عبادت میایستاد، اینک غریب و تنها بود. از جای برخاست و غرق در سخنان فاطمه(س) از خانه خارج شد.
فاطمه(س)، لحظه به لحظه چهره اش برافروخته تر میشد. اسماء را صدا کرد و از او بقیه حنوط پدرش را خواست. پیامبر(ص) قبل از وفات مقداری حنوط به علی(ع) داده بود و فرموده بود:
ـ علیجان! این حنوط را جبرئیل از بهشت برای من آورده است. یک قسمت از آن برای من است و دو قسمت دیگر، برای تو و فاطمه(س) است.(2)
سپس فاطمه(س) با آخرین رمق های خود، از بستر برخاست و از سلمی ـ زن ابو رافع ـ تشتی آب طلب کرد. سپس غسل نمود و لباسهای پاکیزه به تن کرد. چهرهاش درخشش خاصی داشت و شیوه راه رفتن و رفتارش غریب به نظر میرسید. دستور داد بسترش را در وسط حجره بگسترانند.(3) در خانه کسی نبود، به جز اسماء و شاید فضه خادمه. حسن(ع) و حسین(ع) بیرون خانه بودند و زینب و ام کلثوم برای آنکه فقدان مادر، مرغ روحشان را فراری ندهد، به خانه برخی از زنان بنی هاشم فرستاده شده بودند.
فاطمه(س) در بستر آرمید. نگاهی به اطراف انداخت. بوی بهشت را احساس کرده بود. چهره اش گل انداخته بود و لحظات را به کندی میگذراند. دردهای بیشماری که در این مدت کوتاه، در سراسر وجودش، خانه کرده بود، یک یک از بدنش خارج میشدند.
ناگهان به گوشه ای خیره شد و لبهایش آرام به حرکت در آمد:
ـ سلام بر جبرئیل! سلام بر رسول خدا! وَه چه زیباست. سرادق های اهل آسمانها به سوی زمین می آیند. آن جبرئیل است که پیشاپیش میآید و آن هم پدرم رسول خداست که آغوش خود را گشوده میگوید:
ـ دختر عزیزم! پیش ما بیا! آنچه در پیش داری برای تو بهتر است.
سپس لحظاتی را در سکوت گذرانید و بار دیگر گفت:
ـ سلام بر تو ای عزرائیل، ...
و برای آخرین بار لبهایش تکانی خورد:
به سوی تو ای پروردگارم، نه به سوی آتش.(4)
فاطمه(س) درگذشت.
اسماء هیچ نفهمید؛ فقط فریادی جگرخراش، فضای سینه اش را کاوید و در حجره منفجر شد. چشمهایش جوشید و اشک، چهرهاش را دریایی کرد. خود را به فاطمه(س) رسانید. او را می بوسید و ناله میزد:
ـ ای فاطمه! هنگامی که پدرت را دیدی، سلام اسماء بنت عمیس را به او برسان!
ناگهان چهره حسن(ع) و حسین(ع) در آستانه در جلوه گر شد. نگاه هایشان بر روی پیکر مادر خیره ماند. باور نمیکردند یا شاید نمیخواستند باور کنند. کدامین مادر را میتوان
یافت که در سنین بهاری خود، فصل سردِ زمستانِ عمر را تجربه کند. کودکان مات و مبهوت، اسماء را مینگریستند، که پیکر مادرشان را غرق اشک و بوسه میکرد. نتوانستند تحمل کنند و با آهنگی لبریز از معصومیت و مظلومیت گفتند:
ـ ای اسماء! مادر ما هیچ وقت در این زمان از روز نمیخوابید؟
سخن کودکان همچون جرقهای بود، که دل اسماء را به آتش کشید. نگاهی به آنها افکند. دو ماهپاره، آرام و بیصدا، چشم به لبهای او دوخته بودند. اسماء با دلهره و اضطراب گفت:
ـ ای فرزندان رسول خدا! مادر شما نخوابیده است، بلکه رخت از جهان بربسته است.
گویی دنیا بر سر این دو کودک خراب شد؛ برای لحظه ای مردند و زنده شدند. در این چند روز پس از رحلت رسول خدا(ص)، در عالم کمتر غمی بود که این دو دوشادوش پدر و مادر خود، تجربه نکرده باشند؛ اما هر بار سایه پرمهر مادر، آنان را از اشعه های سوزناک درد و رنج رهانیده بود؛ در حالی که اکنون در این کویرستان آتش و در این برهوت ماتم، یکه و تنها مانده بودند.
حسن(ع) و حسین(ع) خود را به روی بدن مادر افکندند. حسن(ع) پاهای مادرش را میبوسید و میگفت:
ـ مادر، پیش از آن که بمیرم با من سخن بگو!
حسین(ع) نیز چون ابر بهاری اشک میریخت و میگفت:
ـ مادر! من حسین توام؛ با حسینت کلمه ای حرف بزن!
تو گویی اگر اسماء لحظهای دیگر تأمل میکرد، حسن و حسین(ع) نیز روحشان در بهشت، به مادر می پیوست. جای درنگ نبود. باید کودکان را به هر بهانهای از پیکر مادر جدا میکرد. از این رو آنها را آهسته از فاطمه(س) جدا کرد و گفت:
ـ عزیزانم! بروید و پدرتان را از شهادت مادرتان آگاه کنید.
دو کودک غمدیده نفهمیدند که چگونه راه خانه تا مسجد را طی کردند. جلوی مسجد که رسیدند، گروهی از صحابه گِرد آنها حلقه زدند. شاید تا کنون، این کودکان را این چنین غمزده و پریشان ندیده بودند. برخی از صحابه از علت گریه آنها پرسیدند و آنها پاسخ دادند:
ـ آخر مادرمان مرده است!
همین که خبر به علی(ع) رسید، به صورت به خاک افتاد و در حالی که اشک، چشمانش را پر کرده بود، فرمود:
ـ پس از این به چه کسی خود را تسلی دهم، ای دختر رسول خدا؟
به سوی خانه حرکت کرد، اما دیگر پاهایش نیز یاریش نمیکرد. هر چند قدم که برمیداشت، لحظه ای می نشست و بار دیگر حرکت میکرد. با آنکه فاصله میان مسجد و منزل چندان زیاد نبود، اما علی(ع) چندین بار در میانه راه از بار سنگین غم به زمین نشست.
ادامه دارد.
سیدمهدی علیزاده موسوی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1ـ بحار الانوار، ج 43، ص 179.
2ـ فاطمة الزهرا من المهد الی اللحد، ص 589 و 590، به نقل روضةالواعظین.
3ـ بحارالانوار، ج 43، ص 172 به نقل از امالی شیخ طوسی.
4ـ همان مدرک، ج 43، ص 200 به نقل از مصباح الانوار.